مینشینم نفسی تازه کنم. بعد از آن همه مسیری که باید پیاده می آمدیم و این پله های نسبتاً زیاد. تقریبا به تمام جزئیات خانه نگاه می کنم. بیشتر خانه های عراقی شبیه به هم هستند، مثل زیر انداز که معمولا اعتقادی به وجود آن ندارند یا نقش و نگار پرده ها، پتوها و بالشت های چیده شده اطراف سالن. نگاهم به قاب عکسی میافتد. فقط یک اسم از آن می دانم؛ امام موسی صدر. همیشه برایم سوال بوده که امام موسی صدر چه کار خارق العاده ای کرده که این حجم خواهان و طرفدار دارد؟ یعنی شبیه امام خمینی، انقلاب قیام یا کاری شبیه به اینها کرده است؟ در همین فکر و خیال ها مادرم صدایم میزند تا خانواده خاله عصمت، معروف به خاله عراقی را معرفی کند. خواهر کوچکم با اولین بچه هایی که پیدا کرده بازی میکند. نور، نیران و منتهیٰ دختر خاله ها را میبینم و بقیه خانواده برای دورهمی شب معرفی میشوند. صدای راه رفتن عجیبی می شنوم. تقریباً همه ترسیده بودند. صدای در زدن آمد. انگار کسی با لگد در میزد، وحشی و سریع. با ترسی که نمیدانم چرا به سراغ من هم آمده می روم در را باز کنم. پله ها را سریع پایین میروم. هنوز صدای در و صداهایی که به عربی با هم صحبت می کنند می آید. ناگهان از سر عادت داد میزنم: آمدم!!! آهسته به در نزدیک می شوم. زبانه قفل را به آرامی آزاد میکنم و قبل از اینکه در را باز کنم لگدی من و لنگه در را به دیوار می چسباند. به سرعت از بین در و دیوار بیرون می آیم. هر ۱۰ نفر اسلحه داشتند. روبرویشان میایستم نفر اولی که لگدش در را باز کرد با صدای خشن فریاد زد:« اِبتَعِدو أَجنَبی » [ دور شو خارجی ] و با بدنه اسلحه مرا کنار زد. سعی می کردم خودم را به اولین نفر برسانم تا نگذارم کسی وارد اتاق شود. اتاقی که همه زن و بچهاند و از ترس احتمالا هیچ کاری نمی توانند انجام دهند. به سختی در راه پله از کنارشان رد می شوم. تا جلوی در بایستم. وقتی به در میرسم که آن قلچماق وحشی در دوم را هم با لگد باز میکند. صدای جیغ و گریه گوشام را کَر میکند. همه زن ها همدیگر را بغل کرده و بچه ها بین آنها ایستاده گریه می کنند. کاش نبودم. ترس تنها حس قدرتمند این لحظه عقبنشینی نمیکند. نگاه همه زنها و بچهها به من خیره شده. نمیدانم به چه روشی ترسم را مخفی کنم؟ صدای خندهای عصبیام می کند. خندهی همان قلچماق وحشی. نگاهی به اطراف میاندازنم. به گلدان ایستادهای که نزدیکم هست فکر میکنم. تنها انتخابم همین است. به سرعت و محل ضربه هم فکر میکنم. گلدان را برمیدارم. هرچه توان دارم جمع میکنم. با همه عصبانیتام گلدان را به سرش میکوبم. تکه های گلدان روی زمین میافتد. صدای گلنگدن میشنوم. مادرم صدایم میکند. اسلحهاش را رو به من نشانه گرفته. مادرم با گریه نامم را فریاد میزند. شلیک میکند. مادرم بلندتر صدا میزند: مــــــــــهدی مــــــــــهدی …
چشمانم را باز میکنم. مادرم بالاسرم ایستاده. هنوز نامم را صدا میزند. بهتر میبینم. همه با همدیگر صحبت میکنند. مادرم میگوید: مهدی جان پاشو تا دخترهای خاله را بهت معرفی کنم!