آدم از یک ثانیه یا بهتره بگم از یک لحظه بعدش هم خبر نداره. امروز شنیدم که یکی از دوستان عزیزتر از جانم کسالتی براش پیش اومده و رفته عمل جراحی و به معنای واقعی پشمهایم ریخت. طوری که قدرت تکلمم رو از دست دادم یه لحظه؛ وقتی این خبر رو شنیدم.
هر اتفاقی که میفته، یه تلنگری بهمون می زنه که حواست باشه فلانی، ممکنه لحظه بعد نباشیا، پس درست زندگی کن، آدم باش، حواست به خودت و بقیه باشه، مهربون باش، کمک کن، لحظاتت رو واقعی زندگی کن. موقعی که فکرش رو نمیکنی متوجه میشی که دیگه کار از کار گذشته.
این موضوعی هست که همه مون هم می دونیم ولی چی میشه که هر شب که می خوابیم و صبح پامیشیم فراموش می کنیم. عجیب ذهن فراموش کاری داریم تو یه سری مواردی که نباید فراموش بشه. کلا ذهن به معنای واقعی لاشی ای داریم. قبول کنید دیگه، یه سری چیزای تخمی تخیلی که هیچ ارزشی ندارن رو عمرا یادش بره، ولی تو یه سری چیزای مهم و اصلی که اساس مسیری که میریم هست از ماهی گلی هم بدتره که حافظه نداره.
خلاصه که، مراقبت کنیم از لحظاتمون، این لحظات به آنی و کمتر از آنی می گذرن و دیگه حسرتش هیچ، هیچ، هیچ فایده ای نداره. زمان حالمون رو دریابیم. گور بابای گذشته و آینده.