حسن حدادی
حسن حدادی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

باران

ای خدای من ز باران تو هر جان زنده است
بارشت نازل نما لطف تو را زیبنده است
ما ز لطفت غافل و مرغان ثنا گوی تواند
در سحر گاهان سحرخیزان دعا گوی تواند
خوش نوا مرغ سحر هرصبحدم در کوی تو
همنوا با بلبل خوش خوان کند رو سوی تو
ما‌گنهکار و وحوشت کوه و صحرا می چرند
این طیورت بی گنه بردشت و دریا می پرند
نا سپاسی گر ز ماشد می سزد سختی کشند
رحمتی بنما به دشت سبز زیبایی پرند
ما جفا کار و بسی از بندگان بد کرده اند
باب رحمت را ز تو طفلان کجا سد کرده اند
ما پشیمان و به درگاه تو رو آورده ایم
تو کریمی ما به پیشت سر فرو آورده ایم
گفته ای ای بندگان از رحمتم لاتقنطوا
بر دل و جان می سپاریم آیه لا تسرفوا
هم وطن باور نما باشد گنه اسراف ما
اب هر چشمه بود حق همه اخلاف ما
آب هر سفره ز اسرافت چو پایان می رسد
بر مزار تو در آن روز آه طفلان می رسد
تو بدان از ما اگر سیم و زری هم مانده است
گر نباشد آب شربی نسل ما در مانده است
عیش و نوش ما در این دوران کمی گر عالی است
لیک ارث ما بر آنان برکه های خالی است
مصرف ما گر بهینه شد خدا هم راضی است
با قناعت برکتش بر خاک ایران جاری است
از ره احسان تو باید یاور فردا شوی
بر نجات نسل فردا قانع و کوشا شوی

شعرحدادیباران
اشعار و دلنوشته های حسن حدادی معلم بازنشسته - رفسنجان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید