این اواخر زندگیش پر شده بود از آدمهایی که کوچیکتر ازش بودن. منظورم صرفاً از لحاظ قد نیست؛ بماند که تنها موردی که نسبت به خودش افتخار میکرد همین قدش بود. آدمهایی کم سن و سالتر که همیشه تحسینشون میکرد چطور تمام خلاءهایی که وقتی خودش هم سنشون بود رو تونسته بودن پر کنن و چطور به آدمهای قویتری نسبت به خودش و من و هم سالهامون تبدیل شده بودن. اما این مورد صرفاً به یک تحسین خشک و خالی ختم نشد و رفته رفته از یکیشون خوشش اومده بود. نمیتونست هیچ عاقبت خوشی رو برای این ربطه تجسم کنه و مدام با خودش کلنجار میرفت که حس افراد پیری رو داره که از یه بچه خوششون اومده و اگه کسی متوجه این بشه ممکنه چطور نگاهشون کنه و بیشتر اینکه نگران خودش بشه، نگران اون میشد. فکر این بود والدین اون رو چطور در جریان بذاره و وقتی قرار بود معارفه بشن بگه "سلام. من کمی سن و سالم از شما کوچیکتر هست." و این تمام وجودش رو میخورد.
موردی بود که هیچجوره نمیتونست حلش بکنه. اگه چاقی یا لاغری بود، میتونست با یه رژیم غذایی حلش کنه. اگه مشکل یه مهارتی بود که بلدش نبود، میتونست یادش بگیره و توش استاد بشه. اما لعنتی موضوع سن بود و نه میتونست خودش رو کوچیکتر کنه و نه میتونست زمان رو برای خودش ثابت نگه داره تا اون بزرگ و بزرگتر بشه و برسه به سنی که خودش توش هست. که البته این هم دغدغهی جدیدی رو براش به وجود میآورد که اگه توی مسیر بزرگ شدنش با افراد دیگهای آشنا میشد و به کل این رو فراموش میکرد تکلیف چی بود؟ اگه بالا رفتن سن باعث تغییر قیافش میشد طوری که دیگه چهرش رو نمیشناخت چی؟ اگه با همهی این مشکلات کنار میومد و با هم رابطشون رو شروع میکردن و وقتی داشت این رو به دوستانش معرفی میکرد، یکیشون خاطرش میومد که وقتی بچه بوده و بستنی توی دستش میفته زمین و این هم برای بند آوردن گریش یه بستنی دیگه میخره و میده بهش چی؟ البته شاید این مورد آخری زیاد مشکل چندانی به حساب نمیومد، اما تمامی اینها افکاری بودن که مدام بهشون فکر میکرد.
تنها چارهی کار رو جایی دید که تمام قدرتش رو جمع بکنه و این موضوع رو با خودش مطرح کنه. نه خودش درست خاطرش هست که اون روز چی گفت و نه از ته ریزهی حرفهاش مورد درستی خاطر من مونده؛ اما خاطرم هست که بهش گفته اگه احساس میکنه گشتن و وقت گذروندن با کسی که سن و سال بیشتری ازش داره باعث میشه حس بدی بهش دست بده، میتونن دیگه این کار رو انجام ندن و جوابی که گرفته این بوده: "نه هیچ مشکلی نیست و اگه چیزی باشه حتماً در جریان میذارمت." و بعد از اون دیگه ندیدتش.
هنوز هم نمیدونم کجای کار رو اشتباه انجام داده بود، اما هر چی فکر میکنم متوجه نمیشم شش سال اختلاف سنی مگه چقدر زیاد بود.