خیلی وقتها یه عالمه کلمه قطار شدن توی ذهنم اما من ترجیح داد ساکت بمونم، مثل الان. مهمونی که سالی یه بار میاد عید دیدنی رو نباید رنجوند و باید با روی خوش ازش استقبال کرد.
مرسی ****، برای تبریکت. برای اینکه احتمالاً ناخواسته بهم یادآوری میکنی یه حسهایی رو توی قلبم، ممنونم ازت. زحمتش فقط عوض کردن جای دو و یک بود تا برسیم به تبریکی که من باید با تاخیر بهت بگم.
شاید زمانش بده و میتونست چیزی غیر از این باشه. منم نمیدونم. فقط میدونم که نفهمیدم کی پاییز شد . . .
دنیای من شبیه یه نوعی از معلق بودن توی تاریکی شبه. حداقل تا وقتی که بتونم دست بزنم به ماه قراره بچرخم و بچرخم و بچرخم و کسی نمیتونه کمکم کنه. ولی خب چیزی که هیچوقت از این تن کوچیک گرفته نشد امید بود. میدونم کاملاً هم چیز خوبی نیست، ولی اگه قراره یه روزی یه جایی به دردت بخوره برات آرزوش میکنم رفیق قدیمی.