تنها آدمی که میشناختش من بودم. والدین و خواهرش هم وجود داشتن، اما همیشه اعتراف میکرد به قدری که فکر میکنه نه این اونها رو میشناسه و نه اونها این رو. هیچوقت دلیل حرفی که زده بود رو نفهمیدم، لابد چیزی میدونست که اینطور میگفت. هرکجا میخواست بره و هر کاری که انجام بده با من هماهنگ میکرد و دوست داشت همراهیش کنم. نمیدونم چون از تنهایی متنفر بود همیشه میخواست من رو هم شریک کارهاش بکنه، یا اینکه دوست نداشت کارها رو تنهایی انجام بده و تنبلیش میشد. اما بیشتر اینها، برام سوال بود که اگه شخصی جز من رو هم میشناخت باز هم همچین پیشنهاداتی بهم میداد. هیچوقت زنگ نمیزد و خودش میگفت وقتی پیام میفرسته حس میکنه تمرکز بیشتری داره و حرفهاش به کلماتی که توی ذهنش هستن نزدیکترن. دروغ هم نمیگفت. اگه پیش هم بودیم و تلفنش زنگ میزد، ضربان قلبش بالا میرفت، رنگش عین گچ سفید میشد، دلشوره میگرفت و فقط به تلفنش نگاه میکرد تا قطع بشه و قسم میخورم اگه یک زنگ بیشتر میخورد، روح از بدنش جدا میشد. یادمه دلیل نفرتش از تلفن رو برام تعریف کرده بود. پدر و مادرش هر دو شاغل بودن و همیشهی خدا باید صبح زود سر کار میرفتن و چون جایی نبود تا این رو اونجا بذارن، صبحهای زود وقتی هنوز چند ساعت مونده آفتاب بیرون بزنه از خواب بیدارش میکردن و وقتی ذره ذرهی سلولهای بدنش با کنار رفتن پتو یخ میزدن، بلند میشد و آماده برای مدرسه رفتن. روزی از راه میرسه که اونقدر زود به مدرسه میرسوننش که فقط بابای مدرسه بوده و میبرتش اتاق معاونت تا منتظر بمونه کارکنای مدرسه و بچههای دیگه بیان و کلاسها شروع بشه. همونجاست که یکی از تلفنهای قدیمی که با چرخوندن صفحشون شماره گرفته میشد و بلندی صداشون اونقدری بود تا توی هیاهوی صدای بچهها زنگ زدنش رو همه بشنون، زنگ میزنه. تعریف میکرد معاونت خیلی کوچیک بود و درش به راهرویی دراز و تاریک که فقط توی فیلمهای ترسناک میبینیشون که از دست شخصیت قاتل روانی که میخواد بکشتت داری فرار میکنی و هیچوقت به انتهاش نمیرسی ختم میشد و هر زنگی که تلفن میزد، صدا توی کل اون فضای بزرگ پژواک میکرد و قلب این رو ریش ریش. قسم میخورد طولانیترین زنگ تلفنی بود که توی عمرش شنیده بود. تلفن همینطور زنگ میخورد و زنگ میخورد و صدا بلندتر و بلندتر. بابای مدرسه هم که گذاشته و رفته بود و فقط این مونده بود با زنگ تموم نشدنی تلفن. آخرش هم دووم نیاورده و زده زیر گریه. هیچوقت نفهمیدم بالاخره چی شد؛ تلفن رو برداشت، کسی اومد تا از صدای وحشتناک نجاتش بده، فرار کرده یا هر اتفاق دیگهای. انگار داستان با یه سالن دراز و تاریک، یه تلفن نارنجی -آره یادم رفت بگم تلفن نارنجی بود- زنگی که هرگز نمیخواد قطع بشه و یه بچهی گریون ادامه پیدا میکنه و این میشه یه چرخهی تموم نشدنی که تا آخر دنیا ادامه پیدا میکنه. احتمالاً به خاطر همینه که هیچوقت صدایی از تلفنش نشنیدم و همیشه موبایلش توی حالت بیصدا بود و این اواخر هم کلاً خاموشش کرده بود.