
روزی روزگاری پیرمردی به همراه راننده شخصی خود که مرد جوانی بود از بیابانی می گذشتند که در هنگام ظهر خودروی آنها دچار نقص فنی شد وهردوی انها ساعت ها منتظر شدند تا خودرویی از انجا عبور کند ولی هیچ خودرویی از انجا عبور نکرد
به همین خاطر راننده جوان برای یافتن فردی که بتواند ماشین آنها را تعمیر کند به همراه یک بطری آب از پیرمرد جدا شد و پیرمرد با آخرین بطری که برایش باقی مانده بود تنها ماند و منتظر شد تا راننده خود باز گردد ساعت ها گذشت و پیرمرد آنقدر منتظر آمدن راننده خود بود که متوجه نشد خورشید غروب کرده است با غروب خورشید زوزه گرگ از دور دست به گوش می رسید
گرگ ها آرام ارام به اتومبیل نزدیک می شدند پیرمرد برای آنکه گرگ ها او را نبینند روی صندلی های عقب خودرو دراز کشید اما دست و پای او از شدت ترس می لرزید چند ساعتی که گذشت و پیرمرد توانست اندکی به ترس خود غلبه کرد سرخود را بالا اورد و دید که گرگ ها دور تا دور ماشین جمع هستند پیرمرد متوجه شد که راهی برای نجات ندارد به همین خاطر در دل خود دعا کرد و گفت
خدایا منو از این بیابان نجات بده در همین لحظه فرشته نجات کنار او ظاهر شد و گفت که اگر دعای دارد خداوند اورا مستجاب می کند پیرمرد چند دقیقه ای فکر کرد و گفت می خوام برگردم روزی که انتخاب رشته دانشگاه را انجام می دادم وخداند دعای پیرمرد را براوره کرد
سالها گذشت و دوباره همان اتفاق برای پیرمرد رخ داد .همان بیابان ، همان خودرو، همان خرابی
ولی پیرمرد اینبار می توانست خودرو خود را تعمیر کند بهمین خاطر مشغول به تعمیر شد ولی پس از ساعتی که گذشت متوجه شد که خودروی انها ایرادی فنی نداشته بلکه بنزین خودروتمام شده است
پیرمرد ناامید دسته به دعا برداشت و گفت خدایا اینبار هم منو از بیابان نجات بده
در همین لحظه فرشته نجات دوباره ظاهر شد و گفت اگر دعایی داری خداوند اینبار هم مستجاب خواهد کرد پیرمرد گفت دعای من همان دعای است که دفعه قبل در همین جا گفتم و خداوند اینار هم دعای پیرمرد را براورده کرد سالها گذشت و دوباره همان اتفاق برای پیرمرد رخ داد و چون پیرمرد می دانست اتومبیلش بنزین ندارد به همین خاطر تصمیم گرفت پای پیاده به سمت اولین پمپ بنزین حرکت کند
پیرمرد چندقدمی از اتومبیل خود دورشد که فرشته نجات ظاهر شد و گفت
چرا اینبار دعا نمی کنی که خداوند نجاتت بدهد
پیرمرد گفت : نیازی نیست من تا چند دقیقه به اولین پمپ بنزین شرکت خودم می رسم و ازاین بیابان نجات پیداخواهم کرد
فرشته گفت : آیا اگر من حرفی بزنم ایمان دارد که حتما رخ می دهد
پیرمرد گفت اری
فرشته گفت : تو قبل از رسیدن به پمپ بنزین در حادثه ای خواهی مرد
پیرمرد با شنیدن این جمله فرشته بسیار ناراحت و غمگین شد و پس از چند دقیقه گفت :
چراخدامی خواهد من در این بیابان بمیرم
فرشته گفت : این را باید از خدا بپرسی از نه من
اما من سالهاست ادم هایی را دیده ام که مرگ همه نوع خود را دیده اند ولی باور ندارند که همین اتفاق برای انها می افتد
پیرمرد غمیگن کنار ماشین خود نشست و غرق فکرکردن شد
هنگامی که خورشید غروب کرد از جای خود بلند شد و به فرشته گفت : آیا خداوند بار دیگر مرا از بیابان نجات می دهد فرشته لحظه ای غیب شد و دوباره ظاهر گشت و گفت
خداوند اینبار هم دعای تو را مستجاب می کند پیرمرد گفت : من همان دعای قبلی خود را دعا می کنم
و خداوند دعای پیرمرد رو مستجاب کرد
سالها گذشت و همان اتفاق دوباره برای پیرمرد رخ داد
اما اینبار پیرمرد بدون هیچ نگرانی از ماشین خود پیاده شد و سایبان خود را از صندوق عقب ماشین برداشت و در کنار ماشین نصب کرد سپس گیتار خود را برداشت وشروع به نواختن موسقی کرد
ساعت ها گذشت و با غروب آفتاب زوزه گرگ ها از دوردست شنیده می شد
در همان لحظه فرشته ظاهر شد و گفت :
آیا دعایی نداری که خداوند او را مستجاب کند
پیرمرد گفت : نه من همه عمرم کاری را کردم که دوست داشتم و لذت بردم و مردمانی را شاد کردم و غم هایی از دلشان زدودم حالا منتظر اتفاقی هستم که برای خواهد افتاد.
پیرمرد آتشی روشن کرد و زیر سایه بان خود نشست و شروع به نواختن دوست داشتنی ترین آهنگ ساخته خود کرد ولی گرگها هم دیگر با شنیدن این نغمه زیبا زوزه نمی کشیدند!