بدون شک بهترین مثال برای درماندگی آموخته شده را میتوان در فیلها سراغ یافت. ماجرا از این قرار است که سیرکها بچهفیلها را از همان ابتدای ورود با طناب به جایی محکم میبندند. بچه فیلها مذبوحانه تلاش میکنند تا هر طور شده طناب را پاره کنند اما زورشان نمیرسد. این روند دردناک و آزاردهنده تا چندین هفته ادامه مییابد و تلاشهای بیوقفه نتیجهای نمیدهند.
بالاخره بچه فیل متقاعد میشود فرار کردن ممکن نیست و دست از تلاش برمیدارد. جالب اینکه آنها پس از بزرگ شدن نیز فکر فرار به سرشان نمیزند چون تلاشهای شکست خورده خود را خوب به خاطر دارند. حتی دیگر آنها را نمیبندند بلکه طناب را دور چوب میاندازند و فیل به آن بزرگی هنوز گمان میکند توانایی فرار ندارد.
داستان غمانگیز فیلها را نه تنها در حیوانات بلکه در انسانها نیز میتوان مشاهده کرد. دورهای از زندگیمان تلاش میکنیم ولی عواملی درونی یا بیرونی مانع از به ثمر رسیدن تلاشهایمان میشوند. این الگو تکرار میشود تا جایی که دست از تلاش برمیداریم و در نهایت ناباوری خود را به دست آینده و آنچه که پیش میآید میسپاریم. باری، این حالت را درماندگی آموخته شده مینامند و ما قصد داریم آن را به طور کامل بررسی کرده و راههایی برای درمان معرفی کنیم.
نظریه درماندگی آموخته شده به شکلی کاملن تصادفی توسط مارتین سلیگمن، بنیانگذار روانشناسی مثبت گرا، کشف شد. او در حال انجام آزمایش بر روی سگی بود که به شیوه شرطیسازی کلاسیک آموخته بود تا پس از هر بار شنیدن صدای بوقی که از بلندگو میآمد منتظر شوک برقی باشد و بالا بپرد. نتیجه آزمایش مشخص بود، سگها در همان محفظه کوچک تلاش میکردند و شکست میخوردند.
پس از انجام این آزمایش، سگها را در محفظه دیگری قرار دادند. محفظه جدید دارای دو بخش بود که توسط مانعی کمارتفاع از یکدیگر جدا شده بود؛ بخش اول مجهز به شوک برقی و بخش دوم کاملن ایمن بود. آزمایش را به شیوه سابق تکرار کردند اما در نهایت تعجب و با وجود اینکه بخش دیگری هم در محفظه وجود داشت، سگ هر بار پس از شنیدن صدای بوق در همان محفظه برقدار بالا و پایین میپرید و هیچ تلاشی برای رفتن به سوی دیگر از خود نشان نمیداد. به نظر میرسید سگ کاملن مطمئن است بخش دیگر نیز هیچ ثمرهای برایش نخواهد داشت در نتیجه آن را امتحان نمیکرد.
اما این آزمایش فقط منوط به حیوانها نیست بلکه در انسانها نیز صادق است. انسانها نیز پس از تلاش چندباره و مواجهه دائمی با شکست، کنار میکشند و خود را به جریان وقایع میسپارند. به عنوان مثال ممکن است بارها تلاش کنیم تا ثروتمند شویم ولی از آنجایی که هر بار شکست خوردهایم، به این یقین برسیم هرگز شرایطمان تغییر نخواهد کرد. نتیجه این طرز تفکر، سکون فکری است؛ یعنی چسبیدن به این عقیده که تلاشهایمان هیچ ثمرهای ندارند پس بیخودی انرژیمان را تلف نکنیم.
بیایید تیم فوتبالی را در نظر بگیریم که مدتی طولانی نتیجههای معمولی کسب میکند. آنها هر ساله با تیمهای پایین جدولی برای بقا مبارزه میکنند و در بهترین حالت میتوانند به میانههای جدول برسند. تکرار چندین ساله نتایج یکسان موجب میشود تا اعضای تیم هر ساله برای بقا مبارزه کنند و فکر قهرمانی را از سرشان بیرون کنند.
یا میتوانیم فرزندان خانوادهای را در نظر بگیریم که سقف رویاها و آرزوهایشان از حدی مشخص بالاتر نمیرود. اگر در چنین خانوادهای زندگی میکنید و والدین مدام رویاهایتان را به سخره میگیرند یا میگویند:« ما نمیتونیم به اینجاها برسیم»، پس از مدتی به راستی باورمان میشود که نمیتوانیم. بنابراین هیچ تلاشی نمیکنیم و خود را از تمام فرصتها محروم میسازیم.
حال افراد این خانوادهها یا تیمها معمولن خصوصیتهای زیر را دارا هستند:
یک بار وقتی پای سفره نشسته بودیم اتفاق جالب رخ داد. دو بشقاب با غذای یکسان مقابل برادر کوچکترم بودند ولی او مردد بود کدام یکی را برگزیند. مدتی دست کرد و در نهایت پرسید:« کدام یک از این دو بشقاب برای من است.» وقتی بیشتر دقت کردم به ریشه این مشکل دست یافتم. والدین من بارها و بارها با اتخاذ تصمیمهای خودشان به تصمیمهای او بیاحترامی کرده بودند، در نتیجه او به این یقین رسیده بود که نظر خودش اهمیتی ندارد.
وقتی تلاش میکنیم اما به نتیجهای نمیرسیم، تصمیم میگیریم وقت خود را صرف کاری کنیم که بازدهی زودهنگام دارد. حال زودبازدهترین اقدام چیست؟ موبایل و شبکههای اجتماعی. اگر میبینیم به سراغ این فعالیتها کشیده میشویم به خاطر آنست که کنترل تمامی فعالیت بر عهده خودمان است. قرار نیست کسی به خاطر کاری که میکنیم مواخذهمان کند. حاصل چیزی نیست جز اختصاص دادن چندین ساعت به فعالیتهایی که هیچ ثمرهای برایمان ندارند و بدتر ناامیدمان میکنند.
یکی از دوستان نزدیکم قصد داشت کسبو کاری در زمینه گیاهان دارویی راهاندازی کند به همین خاطر برای تولید محتوا از من مشورت میخواست. به ظاهر قرار نبود این نخستین مشورتمان باشد چرا که به مدت یک سال همان سوالهای بار نخست را از من میپرسید اما هیچ قدمی برنمیداشت. هر بار وقتی از او میپرسیدم که چرا تصمیمگیری را به تعویق میاندازد، بهانههایی بچگانه سرهم میکرد تا اقدام نکردن را توجیه کند.
به عنوان مثال او گمان میکرد کمالگراست در حالیکه کمالگرایی بهانهاش بود و در واقع از مشکل دیگری رنج میبرد. زمانی به مشکل او پی بردم که یکی از گفتگوهایمان عمیقتر شد و او رگههایی از درماندگی را بروز داد. فهمیدم او تواناییهای بسیاری در گذشته کسب کرده ولی به دلیل آنکه تواناییهایش نتوانسته بودند تغییری در شرایط کنونیاش ایجاد کنند، گمان میکرد این تلاش جدید هم به شکست منجر خواهند شد. خوشبختانه او اکنون کسبوکارش را راهاندازی کرده و با سرعت قابلقبولی در حال پیشروی است.
شاید برایتان مفید باشد: (کمالگرایی و هفت راهکار اساسی برای درمان)
جبرگرایی به بیانی ساده یعنی اعتقاد داشته باشیم تمامی اتفاقهای پیرامون ما توسط نیرویی برتر تعیین میشوند و تلاشهای ما قادر نخواهند بود آنچه رخ میدهد را تغییر دهند. فرد مبتلا به درماندگی آموخته شده معتقد است ثروتمندها ثروتمند به دنیا میآیند و امکان ندارد فردی معمولی به ثروت برسد. اگر به صحبتهای این افراد گوش سپرده باشیم میتوانیم کلماتی نظیر سرنوشت، تقدیر و هر چی خدا بخواهد را بارها بشنویم.
اجازه دهید به یکی از تجربههای شخصی خود در این زمینه اشاره کنم، مطمئن هستم شما نیز آن را تجربه کردهاید. روزی به همراه ابوی (همان پدر خودمان) در حال رفتن به جایی بودیم که اکنون در خاطرم نیست. آفتاب ظهرگاهی خون سرم را میجوشاند. در آن شرایط تنها چیزی که حوصلهاش را نداشتم نصیحتهای تکراری ابوی بود:
«یه پولدار همش سعی میکنه به پولاش اضافه کنه. مثلن یه پولدار اگه ۹۹تا گوسفند داشته باشه ولی تو یه دونه، تمام سعیش رو میکنه تا همون یه گوسفند تو رو بخره و تو هم نمیتونی هیچکاری بکنی. پس بهتره فکر ثروت و رویا رو از سرت بیرون بندازی.»
من هرگز به توصیههای او عمل نکردم. به درد خودش میخورد. فقط میخواهم بگویم با همین طرز تفکرها بود که جوانان نسل ما از رویاهایشان دست کشیدند و خود را به روزمرگی مبتلا کردند. لطفن مراقب توصیههای سمی والدینتان باشید.
به طور کلی سه عامل اصلی برای درماندگی آموخته شده وجود دارند؛ خانواده، محیط و خود فرد. تاثیر هر کدام از این موارد با تاثیر مورد دیگر کاملن متفاوت است و شیوه دفاعی متفاوتی هم میطلبد. بنابراین لازم است آنها را بشناسیم تا بتوانیم شیوه مناسبی برای مقابله اتخاذ کنیم.
یکی از بزرگترین ضعفهای انسان، وابستگی ابتدایی او به محیط خانواده است. ما ضعیف به دنیا میآییم و نیازهای حیاتی متفاوتی داریم و در این میان خانواده تنها سنگرمان به شمار میرود. آنها نیازهای ضروری ما را برطرف کرده و به سمت استقلال بیشتر هدایتمان میکنند ولی از نکتهای اساسی غافل میمانند و آن رفع وابستگی است. برای وخامت اوضاع میتوانیم تصور کنیم چگونه برخی افراد بزرگسال هنوز مانند کودکان برخورد میکنند و قادر به تصمیمگیری نیستند.
یکی از موارد شایعی که این روزها با آن دست به گریبانیم، والدین هلیکوپتری است. آنها مدام فرزندان خود را زیر نظر دارند و هرگونه تصمیم فردی را سرکوب میکنند. معتقدند خود بهترین تصمیم را میگیرند و سلامتی و خوشبختی کودک در گرو اطاعت از تصمیمهای آنهاست. نتیجه چنین نظارتی چیست؟
افراد به هنگام بزرگسالی از بیان تصمیمهای خود عاجز خواهند بود چرا که گمان میکنند در صورت ابراز وجود، والدین آنها را سرکوب خواهند کرد. ممکن است اندکی اغراقآمیز به نظر برسد اما من معتقدم چنین نظارتها و سرکوبهایی مصداق بارز خشونت خانگی محسوب میشوند.
سابق روانشناسان گمان میکردند تمام تغییر و تبدلهای بشر به دست ژنتیک تعیین میشود و محیط تاثیر چندانی ندارد. اما اکنون محیط نیز به مثابه یک عامل قدرتمند در برابر ژنتیک ایستادگی کرده و ثابت میکند تغییرهای افراد بیشتر مواقع حاصل محیط است تا ژنتیک. نیک ترنتون در کتاب زیاد بهش فکر نکن نکته جالبی در این مورد ذکر میکند:
«ژنها ثابت میکنند شما استعداد فلان بیماری را دارید اما در نهایت این محیط است که تعیین میکند شما به فلان بیماری خاص دچار میشوید یا نه.»
درماندگی آموخته شده هم از این قاعده مستثنا نیست. اگر محیط پیرامون ما که شامل دوستان، خانواده و جامعه است فضای مسمومی ایجاد کنند، ما نیز مسموم میشویم. به عنوان مثال فضایی نظیر اینستاگرام به طرز قابل ملاحظهای در ایجاد درماندگی آموخته شده تاثیرگذار است. مدام کلیپهایی با محوریت حسرت و ناامیدی منتشر میشود و همگی بازدیدهای میلیونی دریافت میکنند. مواجهه طولانی مدت با این قبیل محتواها به افراد میقبولاند که همه چیز تمام شده و او بدبخت است.
حال اگر قصد داریم تغییری ایجاد کنیم باید هر چه زودتر محیط خود را تغییر دهیم. بایستی با دقتی موشکافانه ارتباطهای اصلی خود را با دنیای بیرونی بررسی کنیم و حتیالامکان برخی از آنها را قطع کنیم. مواجهه با برخی از این ارتباطها بیشباهت به نوشیدن زهر نیست؛ اگر میخواهیم اثرات آن را از بین ببریم، بایستی از نوشیدن زهر دست بکشیم نه اینکه دارو مصرف کنیم.
چه میکنید اگر بگویم خودمان هم تاحدودی در ایجاد درماندگی آموخته شده مقصریم؟ به عنوان مثال برخی از ما با تعیین استانداردهایی بالا یا تعیین اهداف طولانیمدت، شکستهایی مداوم خلق میکنیم که نتیجهای جز درماندگی ندارند. شاید برایتان عجیب باشد اما عدم آگاهی از نحوه تعیین هدف، آسیبهای جبرانناپذیری به ما وارد میکند. میخواهم به یکی از تجربههای شخصی خود در این زمینه اشاره کنم:
من کانال تلگرامی برای یادداشتهای روزانهام تشکیل دادم. هدف من این بود که روزانه یک یادداشت در کانال منتشر کنم ولی در کمال تعجب استمرار به آسانی از بین میرفت. تا اینکه دریافتم نحوه تعیین هدفم مشکل دارد؛ هدف من بسیار مبهم بود. هیچ توضیحی در مورد اینکه یادداشت من بایستی چند کاراکتر داشته باشد نداده بودم. این بار تعیین کردم یادداشتهای من باید در نهایت ۳۰۰ کاراکتر باشند. جواب گرفتم و مدت یک سال است که کانالم هر روز مطلب جدید دارد.
افسردگی نزدیکترین بیماری به درماندگی آموخته شده است. وقتی به خود قبولاندیم هر قدر تلاش کنیم به جایی نمیرسیم، تصمیم میگیریم مثل تکه چوبی خشک بر روی امواج شناور شویم و اجازه دهیم دیگران برایمان تصمیم بگیرند. حال هر چه پیش بیاید به این میاندیشیم که کاری از دستمان ساخته نیست و تنها میتوانیم غصه بخوریم و ساعتهای طولانی نشخوار فکری کنیم.
شاید برایتان مفید باشد: (نشخوار فکری|چگونه صداهای درون سرمان را خاموش کنیم؟)
طبق نظریه شناختی ارون تی بک، افسردگی افراد میتواند از هفت عامل ناشی شود که چهار مورد از آن عوامل در افراد درمانده نیز مشاهده میشوند:
درماندگی آموخته شده نوعی ویروس ذهنی است که ابتدا بر مغز تاثیر میگذارد و به تبع آن بدن را نیز با خود همراه میکند. ویروس درماندگی برای بقا از افکار میزبانش تغذیه میکند و بدون این افکار هیچ شانسی ندارد. بنابراین اگر میخواهیم آن را از بین ببریم، بایستی به تفکرمان مراجعه کنیم. در ادامه توصیهای چهار مرحلهای برای مبارزه با این ویروس معرفی میکنیم:
تاکنون به این اندیشیدهاید رفتارهایمان چگونه شکل میگیرند؟ شیوه درمانی شناختی رفتاری (CBT) معتقد است برای تغییر رفتارها میبایست به نگرشی که از آنها پشتیبانی میکند مراجعه کنیم. به عنوان مثال اگر در مواجهه با یک اتفاق بالافاصله فحش میدهیم، بایستی به عقب بازگردیم و بدانیم چه تفکری در پس آن وجود دارد. حال این الگو میتواند درماندگی آموخته شده را نیز در برگیرد. بیایید این مطلب را بیشتر بررسی کنیم؛
برای درمان میبایست به تفکری مراجعه کنیم که ویروس درماندگی از آن تغذیه میکند. تنها با تغییر تفکر است که میتوانیم از شر درماندگی خلاص شویم. اگر معتقدیم ثروتمندها ثروتمند به دنیا میآیند پس تلاشهای ما هیچ فایدهای ندارد، بایستی بدانیم این نگرش از کجا نشأت گرفته تا بتوانیم تغییرش دهیم. بگذارید برایتان مثالی شخصی بزنم.
من عاشق یادگیری گیتار هستم ولی به طرز ناباورانهای از شروع آن میهراسم. مدام با خود میگویم بلافاصله پس از خریدن آن، رهایش میکنی. شاید باورتان نشود ولی یکبار تا مرز خرید هم پیش رفتم اما در لحظه آخر پشیمان شدم. تا چندین روز حالم بد بود تا اینکه تصمیم گرفتم تفکر خود را در این مورد بررسی کنم. نتیجه حیرتانگیز بود؛ ابوی (همان پدر خودمان) تاکنون دو بار ساز خریده ولی هر بار رها کرده. در تمام این مدت او الگو بوده و من به خود میقبولاندم که نمیتوانی بیاموزی.
پس از اینکه نگرش آسیبزننده را یافتیم، نوبت میرسد به زیر سوال بردن آن. به عنوان مثال من برای خود مثالهایی آوردم از کسانی که یادگیری موسیقی را شروع کرده بودند و در نتیجه تمرین به طرز هنرمندانهای آن را مینواختند. در ادامه به ذکر توصیههایی از نیکترنتون، نویسنده کتاب زیاد بهش فکر نکن، برای ایجاد نگرشهای سالم میپردازیم:
ناتوانی بخش بزرگی از نگرانیهایمان را تشکیل میدهد. در مواجهه با موقعیتهای مختلف دوست داریم کاری انجام دهیم اما وقتی توانایی آن را در خود نمییابیم سرخورده میشویم. به عنوان مثال با خودمان میگوییم ای کاش شرایط مالی بهتری داشتم در حالی که کنترل گذشته از دستمان خارج است.
اقدام کردن حتمیترین راه برای نجات از اضطراب و نگرانی است ولی بایستی دقت کنیم تا وظیفهای برگزینیم که قابل انجام باشد. به عنوان مثال میخواهید کتابی چاپ کنید اما روند اداری نگرانتان میکند. در چنین شرایطی فقط میتوانیم روی نوشتن کتاب تمرکز کنیم نه سایر چیزها.
دوستی به من میگفت:« مبادا به میز کناری خیره شوی و غذایت سرد شود.» یعنی مبادا به تواناییهای دیگری فکر کنی و تواناییهای خود را فراموش کنی. خوب به خاطر داشته باشید که در مورد شانس صحبت نمیکنیم بلکه دستاوردها را در نظر داریم. نعمتهای خدادادی جایی در این نگرش ندارند.
گذشته هر کداممان منبع دردها و حسرتهایی است که دوست داریم هر طور شده تغییرشان دهیم. ساعتها متمادی زندگی را صرف نشخوار فکری میکنیم اما نمیتوانیم یک ثانیه هم به عقب بازگردیم. این جمله درست است ولی آنقدر شنیدهایم تبدیل به کلیشه شده. بایستی عمل کنیم.
نیاز یعنی چیزهایی که بدون آنها زندگیام با اختلال مواجه میشود اما خواسته اینطور نیست. بسیاری از اوقات خواستهها به قدری پررنگ میشوند که نیازها را فراموش میکنیم. به عنوان مثال من دست ندارم ولی به جای دوباره دست داشتن، برای پیانو نواختن آرزو میکنم. همین قدر بیمنطق و ناراحتکننده.
وقتی شیوه تفکر و نگرشمان را تغییر دادیم بایستی طبق آن عمل کنیم تا نظام عصبی جدیدی در مغزمان تشکیل شود. از این رو بایستی هدفی کوتاه مدتی برای خود تعیین کرده و هر چه زودتر اقدام کنیم. در اهمیت زود آغازیدن همین بس که هر گونه تاخیر موجب بروز کمالگرایی میشود. پس تا میتوانید عمل را به تفکر نزدیک کنید.
گفتیم تاثیر محیط ناسالم همانند زهر است؛ اگر میخواهیم از آن خلاص شویم بایستی دست از نوشیدن برداریم. لب کلام اینکه وقت بگذاریم و ورودیهای سمی خود را شناسایی کنیم. اگر دوستان ناامیدی داریم بهتر است آنها را با افراد جدیدی جایگزین کنیم. اگر خانواده نگرشهای سمی را به ما تزریق میکنند، شاید بهتر باشد اندکی از آنها فاصله بگیریم. و یا اگر شبکههای اجتماعی چنین بالایی بر سرمان میآورند، از آنها خارج شویم.
تجربه شخصی به من ثابت کرده وقتی در حال تمرین جسمی هستم، کمتر به سراغ افکار ناامیدکننده میروم. توصیه میکنم یک برنامه ورزشی بسیار ساده برای خود در نظر بگیریم و هر روز انجامش دهیم. در ضمن یکی از تحقیقات پیرامون زیستشناسی حیوانی به این نتیجه دست یافتهاند که خودمراقبتی و تمرینهای روزانه جسمی میتوانند در کاهش درماندگی آموخته شده اثرگذار باشند. (+)
درک میکنم از تغییر کردن سرباز بزنیم و ناامید شویم ولی اینکه قربانی نگرشهای ناسالم خود شویم برایم قابل درک نیست. این جمله از ویکتور فرانکل برای من منبع آرامش است، امیدوارم برای شما نیز همین طور باشد:
«انسان کاملن مقید و محدود نیست، بلکه خودش تعیین میکند که آیا تسلیم شرایط شود یا در مقابلش بایستد. انسان صرفن وجود ندارد بلکه همیشه تصمیم میگیرد که وجودش چه خواهد بود و در لحظه بعدی چه خواهد کرد. بر همین اساس، هر انسانی این آزادی را دارد که در هر لحظه تغییر کند. یکی از خصوصیات اصلی هستی انسان، ظرفیت غلبه بر موقعیتها و از آنها فراتر رفتن است.»
اگر این نوشته برایتان مفید بوده، حتمن آن را با دیگران نیز به اشتراک بگذارید.