پیش از آغاز نویسندگی هیچ مشکلی به چشم نمیخورد. همه چیز خوب پیش میرفت. در چنین شرایطی با خود میاندیشم که مسیر برای رشد و پیشرفت از همیشه هموارتر و آسانتر است. آرامشی که حکایت از طوفانی سهمگین دارد به مانند روزهای گرم و آفتابی که نوید روز بارانی را میدهد. ولی یکی نوید میدهد و دیگری اخطار میدهد.
اما یکهو مشکلات از ناکجا آباد بیرون آمدند و به دست و پایمان پیچیدند البته باید اعتراف بکنم پیش از این هم مشکلاتی وجود داشت ولی نه به این شدت و حدت.
حال که بیش از یک سال است که در مسیر نویسندگی غوطهور شدهام و تا حدودی به خم و چم آن آگاهی یافتهام، باید اعتراف بکنم که حق با نُها الراضی است:
شرایط برای نوشتن خیلی افسرده کننده است، مدام میگویی اوضاع بدتر از این نمیشود و بعد میبینی که میشود. چقدر بدتر میتواند بشود؟
گاه شرایط من را به عقبنشینی وا میدارد اما طولی نمیکشد که آرزوها دوباره سر برمیآورند و نهیب میزنند که تکلیف ما چه میشود؟
به راستی که من باید چه کنم؟ نمیدانم، و این بدترین پاسخی است که میتوانم به این سوال بدهم. اوضاع به قدری آشفته است که حتی توانایی خرید یک وعده غذایی هم از عهدهام خارج شده چه رسد به آنکه بتوانم کتابی تازه بخرم.
از اطرافیانم میشنوم که میگویند اینها همه امتحان الهی است ولی به گمانم امتحان من به درازا کشیده شده است و هنوز ممتحن به سراغ برگهام نیامده است. نکند من را فراموش کردهاند؟
در چنین شرایط اسفباری، زندگی کردن برایم از زهر هلاهل هم تلختر است، به راستی که هدف از خلقت من چه بوده؟
اکنون بیش از پیش به گفته سامرست موآم معتقدم:
در دنیا هیچ چیز ناراحتکننده تر از نگران استطاعت مالی بودن نیست. من از آنهایی که پول را حقیر میشمارند خیلی بدم میآید. اینها یا ریاکارند یا احمق. پول مثل حس ششم میماند که اگر نباشد آن پنج حس دیگر هیچ سودی ندارند. این را هم میشنوی که میگویند فقر بهترین انگیزه هنرمند است، اینها نیش فقر را هرگز در جان و تنشان حس نکردهاند، اینها نمیدانند که فقر چه بر سر و روزگار آدم میآورد، تو را به ذلت و حقارتی بیپایان میاندازد. بال تو را از جای میکند و روحت را مثل سرطان میخورد.
حال یک نفر به من بگوید چرا بعد از عسر من یسری نمیآید؟