ممکن است یک روز درحالی که مشغول ماست خوردن بودیم و برایمان اهمیتی نداشته دیگران چه میکنند، نگاهمان به نگاه کسی گره بخورد و یک دل نه صد دل عاشقش شویم. ابتدا این احساس خود را انکار میکنیم اما دیر یا زود پی میبریم دلیل بیخوابیهای شبانهمان چیزی نیست جز فکر کردن به همان لحظهای که او را دیدهایم. پس از اینکه از احساس خود مطمئن میشویم و میپذیریم چیزی جز عشق نیست، به خودمان جرئت میدهیم و پس از آمد و شدهای بسیار دستان یکدیگر را میگیریم. در این لحظه گمان میکنیم خوشبختترین انسان روی کره زمین هستیم و احساسی شبیه به احساس پرنسسها یا شاهزادهها داریم.
روزها از پی یکدیگر میگذرند و تنها دغدغه ما این میشود که بیشتر وقت را با معشوق خود بگذرانیم. در حین ملاقاتهایمان از گذشته یکدیگر میپرسیم و به اشتراکهایی که داریم افتخار میکنیم. گمان میکنیم نیمه گمشده خود را یافتهایم و بهتر از این نمیشود. دیر یا زود به این نتیجه میرسیم که شاید زوج ایدهآلمان را پیدا کردهایم و وقت آنست که ازدواج کنیم.
اما در هیاهوی عشق نوشکفته با رخدادی غیرمنتظره مواجه میشویم. عاشقی که قول داده بود ما را با تمام نقصهایمان بپذیرد از لباسی که پوشیدهایم اشکال میگیرد و از قضا به بیسلیقه بودن نیز متهممان میکند. مشاجرهای کوچک درمیگیرد که حاصل آن یک هدیه کوچک و منتکشی برای دلجوییست. منتهی مراتب پس از این مشاجره برخی چیزها تغییر میکنند و طولی نمیکشد که یک بعد از ظهر گرم و طاقتفرسا، کسی که حاضر نبودیم لحظهای رهایش کنیم را با فحش و نفرین ترک میکنیم.
پس از جدایی بارها رابطه خود را بررسی میکنیم و تمام مشکلات رابطه را هم به طرف مقابل فرافکنی میکنیم. معتقدیم او از همان اول انسان درستی نبوده و خدا را شکر که کار به جاهای باریک نکشیده. اما یک لحظه صبر کنید؛ اگر همان روز اول به پایان مسیر اشراف داشتیم باز هم چنین اظهار نظری میکردیم؟ آیا همچنان از عشق خام خود دفاع میکردیم؟ باری وقت آنست از خود بپرسیم چه بلایی بر سر آن عشق آمد و اینگونه چگونه میتوانیم عاشق شدن را تجربه کنیم.
مشکل رابطههای عاشقانه از همان روز نخست آغاز میشود؛ روزی که گمان میکنیم عشقمان ابدی است و مو لای درزش نمیرود. در واقع ما چنان در هیاهوی احساسات خود با طرف مقابل غرق شدهایم که فرصتی برای اندیشیدن به جنبههای منفی او نمییابیم. این یعنی جنبههای منفی از همان روز نخست در او قابل مشاهده بودهاند ولی از آنجایی که آرمانگرایی ما در مورد عشق به نهایت خود میرسد ناخودآگاه هر گونه فرض منفی را به کنار مینهیم و عشق خود را کامل تصور میکنیم. اما سوال اینجاست که چرا رابطههای عاشقانه معمولن به جدایی ختم میشوند؟
بیایید یک مسابقه بوکس را در نظر بگیریم؛ طرفین مبارزه از همان ابتدای مسابقه گارد میگیرند و مشت و لگد است که به سمت یکدیگر پرتاب میکنند. این ضربههای مهلک تاثیر چندانی ندارند البته نه به دلیل اینکه کاری نیستند بلکه بدنها گرم است و مبارزها آنها را احساس نمیکنند. اما وقتی مسابقه به پایان میرسد و گرمای بدن فروکش میکند، دردها آرام آرام بروز میکنند و دمار از روزگار فرد درمیآورند.
حال رابطه عاشقانه نیز همانند مسابقه بوکس است؛ اختلافها از همان ابتدا وجود دارند منتهی مراتب گرمای عشق اجازه بروز نمیدهد. به محض ایجاد کوچکترین تضاد سردی، آن را با گرمای سوزان عشق ذوب میکنیم. جای تعجب هم ندارد که این گرما روزی فروکش میکند و جای خود را به سردی میدهد. اینجاست که دیگر خبری از آن گرما نیست و درد ضربهها تا مغز استخوانمان نفوذ میکند.
ناگفته نماند هیچ راه گریزی از این حالت وجود ندارد. با زیباترین، خوشاخلاقترین، بردبارترین و خلاصه هرچه تمامترین فرد هم که وارد رابطه شویم پس از مدتی گرمای عشق فروکش میکند. با این وجود چگونه میتوانیم به ادامه یک رابطه امیدوار باشیم؟ یا بهتر است بگوییم چگونه میتوانیم با وجود مشت و لگدهایی که نثار یکدیگر میکنیم در رابطه باقی بمانیم؟
برای پاسخ دادن به این قبیل سوالها و رسیدن به راهحلی کاربردی چارهای جز تغییر باورهای نادرست خود در مورد عشق نداریم. آلبرت الیس، بنیانگذار روش درمانی شناختی رفتاری، معتقد است:
«اگر میخواهیم رفتاری را تغییر دهیم میبایست به اندیشهای توجه کنیم که در پس آن رفتار نهفته است.»
برای تغییر این باورهای نادرست چارهای نداریم جز اینکه به اقسام عشق رمانتیک و کلاسیک پرداخته و تفاوتهای آنها را بررسی کنیم.
از زمانی که شاهد نخستین مشاجره بین والدینم بودم، پی بردم نابرابری فاحشی بین افسانههای عاشقانه و زندگی واقعی وجود دارد. از رسانهها گرفته تا کتابهای درسی مدام برایمان از عشق لیلی و مجنون میگفتند و اینکه مجنون تا پایان عمرش به عشق لیلی وفادار بوده. ما هم سادهلوحانه این مزخرفات را باور میکردیم و گمان میکردیم عشق به همین اندازه شیرین بوده و قرار است حسابی بهمان خوش بگذرد. اوضاع زمانی خراب شد که تصمیم گرفتیم با همین تصورات وارد روابط عاشقانه شویم. نتیجه چه شد؟ گند زدیم.
اکنون برایم سوال شده چرا هرگز برایمان از معضلهای واقعی رابطههای عاشقانه یا زندگیهای مشترک نگفتند؟ چرا نگفتند رابطه عاطفی یا زندگی مشترک فقط صرف سفر کردن، حرفهای عاشقانه زدن و معاشقه کردن نیست بلکه به امور جزئی نظیر خرید سیبزمینی پیاز، شستن ظرفها و مشاجرههای خانگی هم اطلاق میشود؟ باری، چرا باورهای ما را با مثال زدن الگوهای نامناسب و غیرواقعی دستخوش تغییر قرار دادند؟
در ادامه میخواهیم به هفت باور نادرستِ رمانتیک در مورد عشق بپردازیم و ثابت کنیم چرا و چگونه عشق کلاسیک میتواند ما را از منجلابی که در آن گرفتار شدهایم برهاند:
باور رمانتیک توصیه میکند به جای پیروی از دستورهای آزاردهنده عقل، افسار خود را به دست احساساتمان بسپاریم. دلیل آنهم بسیار واضح است؛ عشق ربطی به عقل ندارد و اصولن زاییده احساس است. اینکه از عقل بخواهیم برای عشق تصمیم بگیرد مثل آن میماند که از مورچهها بخواهیم به بچه انسان شیر بدهند.
علت حقیقی چنین توصیهای در بطن نظریه عشق رمانتیک نهفته است؛ اگر بخواهیم عقل را دخالت دهیم، خلوص عشق از بین میرود. به نظر قانعکننده میآید اما حتی اگر یکبار تجربه رابطه عاشقانه را پشت سر گذاشته باشیم به نقطه ضعف آن پی میبریم: احساس قابل اعتماد نیست. به عنوان مثال تصمیم میگیریم برای تناسب اندام به باشگاه ورزشی برویم. هفتههای نخستین عالیاند اما به مرور زمان از آن شور و شوق فاصله میگیریم. موجودی نامرئی به نام احساس این چنین تلقین میکند که حال ورزش کردن ندارد و بهتر است مدتی را به استراحت بگذرانیم. حال آیا ضروریست به این تلقین گوش بسپاریم؟
حتمن بخوانید: (هفت راهکار اساسی برای رهایی از کمالگرایی)
در واقع عشق احساسی نیز رویهای همانند مثال بالا دارد. روزهای نخستین عالی سپری میشوند و چیزی جز شمایل ماه عشق در خاطرمان نقش نمیبندد. منتهی رویه احساس کاملن مثبت است و جنبههای منفی را به آسانی فیلتر میکند. ما را به پیش رفتن تشویق میکند تا جایی که در هچل گرفتار میشویم و عقل به دادمان میرسد.
اما رویه عشق کلاسیک کاملن متفاوت است؛ اریک فروم معتقد است اگر میخواهیم عشقمان بارور باشد بایستی از سلطه کامل احساس بیرون آمده و دو ملاک اساسی را مد نظر قرار دهیم: توجه و مسئولیت، احترام و معرفت. بیایید این موارد را بیشتر بررسی کنیم:
توجه و مسئولیت دلالت بر این دارد که عشق فعال بوده و انفعال در آن جایی ندارد. انتظار اینکه عشق بیخبر از راه برسد و بدون هیچگونه تلاشی به شدت آن افزوده شود خیال باطلی بیش نیست. اگر میخواهیم عشق باروری ایجاد کنیم ضروریست از جایمان برخیزیم و خود عامل ایجاد آن باشیم نه احساسی که پای اعتمادش میلنگد. برای آشنایی بیشتر با عنصر توجه و مسئولیت بیایید داستان یونس را با یکدیگر مرور کنیم:
ماجرا از آن قرار است که خداوند به یونس دستور میدهد تا به شهر نینوا رفته و اهالی آن را به یکتاپرستی دعوت کند. منتهی یونس خالی از عشق است و نگران است که مبادا خداوند اهالی نینوا را ببخشد. او طرفدار نظم است و دوست دارد هر چیزی طبق اصول خودش پیش برود. بنابراین از دستور سرپیچی میکند و خداوند او را در شکم نهنگ گرفتار میسازد. وقتی از شکم نهنگ بیرون میآید به سوی نینوا میرود و وظیفهاش را به انجام میرساند و خداوند نیز توبه آنها را میپذیرد. یونس که حسابی عصبانی بوده از شهر بیرون میرود و به درختی تکیه میدهد که خداوند برای سایه انداختن به او آن را رویانده بود. در این لحظه درخت خشک میشود و یونس به درگاه خدا شکایت میکند. خداوند در جواب او میگوید:
«تو برای درختی که بابت پرورش آن رنجی متحمل نشدهای و یک شبه پژمرده شده افسوس میخوری. پس آیا من نینوا، آن شهر بزرگ را با شصت هزار سکنه که دست راست و چپ خود را از هم تمییز نمیدهند و همچنین آن همه گله گاو و گوسفند را، نباید مورد بخشش خود قرار دهم؟»
پاسخ خداوند به یونس جنبه سمبولیک دارد. خداوند میخواهد به یونس بفهماند که جوهر عشق در رنج و زحمت کشیدن برای چیزی بوده و در پرورش دادن آن است. به بیانی دیگر عشق و تحمل رنج و زحمت جدائیناپذیرندو شخص به چیزی عشق میورزد که برای آن زحمت بکشد و برای چیزی زحمت میکشد که به آن عشق بورزد. حال عشقی که منفعل باشد، یعنی برایش زحمت کشیده نشده و در نتیجه دوام طولانی نخواهد داشت.
توجه و مسئولیت عنصر تشکیلدهنده عشق به شمار میروند اما بدون احترام و معرفت، عشق تبدیل به تسلط و تملک طرف مقابل میشود. ممکن است اینطور برداشت کنیم که احترام گذاشتن از ترسیدن نشأت میگیرد ولی این برداشت کاملن عوامانه است. واژه احترام (Respect) از کلمه لاتین (Respicere) که به معنای نگاه کردن است انتزاع شده. بنابراین احترام گذاشتن یعنی دیدن شخص همانگونه که هست و آگاهی از فردیت و ویژگیهای مخصوص او. اریک فروم در ادامه این عنصر در کتاب انسان برای خویشتن میگوید:
«رعایت احترام شخص بدون شناختن او امکان ندارد؛ اگر این شناخت حاصل نشود توجه و مسئولیت کور میشوند.»
در نتیجه ضروریست به عنوان کسی که قصد ایجاد رابطهای عاشقانه داریم، دو عنصر توجه و مسئولیت و احترام و معرفت را با یکدیگر ترکیب کرده و در زندگیمان به کار بریم.
دیدگاه رمانتیک معتقد است زمانی میتوانیم بگوییم فردی عاشق است که معشوق خود را با تمام کاستیها و نقصهایش بپذیرد. در واقع این دیدگاه میگوید اخلاقی نیست معشوق را به خاطر صفتهای خوبی که دارد دوست بداریم اما وقتی به صفتهای نادرست میرسد از زیر بار عشق شانه خالی کنیم. اما آیا رمانتیکگرایی توضیحی هم درباره تاثیرهای چالشبرانگیز طرف مقابل ارائه میدهد؟
آن اوایل که از عشق لیلی و مجنون میشنیدیم هرگز فکرمان به سمت لیلی نمیرفت. به ما میگفتند که مجنون پسری زیبا بوده و ما هم در خیال خود این چنین میپنداشتیم که معشوق او نیز زیبا بوده است. اما واقعیت از این قرار است که لیلی دختری سیاهچهره، بدبو و لوچ چشم بوده و مجنون با این وجود او را عاشقانه میپرستیده. همیشه از خود میپرسیدم مجنون چرا به پای چنین دختری مانده؟
چنین مضمونی نه تنها در افسانهها بلکه در فیلمهای کمدی عاشقانه پربیننده هم به وفور مشاهده میشود. دختر یا پسری تنها دچار نقصی است و عاشق او را با وجود نقصی که دارد میپذیرد و در نهایت ازدواج میکنند و سالهای سال در خوشی به سر میبرند. نکته جالب اینجاست که نقص موجود شاید موجب مسخره شدن فرد بشود اما مشکلی برای رابطه به وجود نمیآورد. این در حالی است که ما میدانیم نقصهای طرف مقابل قرار نیست بدون جواب بمانند.
به عنوان مثال بیایید در نظر بگیریم فردی که دوستش داریم شخصیت کنترلگری دارد. چنین فردی هر گاه که از او دور شویم یا پایمان را از خانه بیرون بگذاریم از ما انتظار توضیح دارد. هر گونه ارتباط داشتن با جنس مخالف حتی از نوع کاری، شک او را برمیانگیزاند و معضلی جهنمی برپا خواهد شد. حال با این وجود چرا باید معشوق خود را تمام و کمال بپذیریم؟
عرف و جامعه امروزی نه تنها چنین انتقادهایی را نمیپذیرد بلکه محکوم هم میکند. دلیل آن هم واضح است؛ تا زمانی که شبکههای اجتماعی، فیلمهای سینمایی و رسانههای دیگر هیزم به آتش رمانتیکگرایی بریزند، ماجرا به همین منوال باقی خواهد ماند. بنابراین اگر میخواهیم از موج احساسات جمعی فاصله بگیریم، چارهای جز فاصله گرفتن از این فضاهای مسموم یا دست کم کنترل آگاهانه آنها نداریم.
اما در سوی دیگر ماجرا، عشق کلاسیک اعتقاد دارد هر قدر هم عشقمان قوی باشد نمیتوانیم از تاثیرهای آسیبزای برخی صفات مصون بمانیم. در واقع طولی نمیکشد برخی از ویژگیهای نچسب و متفاوت یارمان موجب خواهد شد تا جان به لب شویم و در انتخاب خود تردید کنیم. چنین پیامدی در عشق کلاسیک هم وجود دارد منتهی مراتب پرداختن به آن واقعبینانهتر است. اما چگونه؟
عشق کلاسیک مدعی است ماستمالی کردن چیزهای نگران کننده قادر به رفع خطر آنها نیست. به جای اینکه باور غیرممکنی را به خود بقبولانیم بهتر است آگاهانه با خطرهای احتمالی این صفتها مواجه شده و راهحلی بیابیم. به بیانی روشنتر بهتر است سرمان را زیر برف نکنیم و واقعبینانهتر به صفتهای منفی طرف مقابل بیندیشیم.
در فیلمهای عاشقانه به ندرت میتوان شخصیتها را در حال خرید سیبزمینی پیاز، شستن ظرفها و پرداخت اجاره بها مشاهده کرد. به نظر میرسد پرداختن به این امور به ظاهر جزئی و بیاهمیت ارزش والای عشق را خدشهدار میکند. آخر عاشق را چه به ظرف شستن و سیبزمینی پیاز؟ عاشق باید با معشوق روی مبل لم بدهد و در حالی که دستش را دور شانه او حلقه کرده قربان صدقهاش برود. پس چرا در واقعیت چنین چیزی مشاهده نمیشود؟
بخش بزرگی از جذابیت دیدگاه رمانتیک به فانتزیهای عاشقانه آن بستگی دارد. اینکه طرفین پیش از ازدواج گمان میکنند هر روز زندگیشان فقط عشق ورزیدن است و عشق ورزیدن. مرد تصور میکند وقتی از سر کار به خانه بازمیگردد همسرش با عشق و علاقه به استقبالش میرود و زن هم گمان میکند قرر است هر روز زندگیاش را با تعریف و تمجید عاشقانه سپری کند. نمیخواهم وجود چنین موارد ضروری را منکر شوم اما کافیست نگاهی به زندگی واقعی بیندازیم تا پی ببریم هشتاد درصد زندگی مشترک به اموری اختصاص دارند که معمولن از آنها غافلیم. ریشه این تصور نادرست کجاست؟
در واقع اکثریت طرفداران دیدگاه رمانتیک بر این باورند که صحبت کردن در مورد امور جزئی نتیجهای جز مرگ عشق در پی ندارد. آنها گمان میکنند عشق زمانی به اوج و نهایت خود میرسد که طرفین دست از کارهای عادی بکشند و به تقویت رابطه خود بپردازند غافل از اینکه نه تنها پرداختن به امور روزمره نشانه بیتوجهی به عشق نیست چه بسا آن را تقویت هم میکند. آلن دوباتن در کتاب مصیبتهای عاشق بودن میگوید:
«ارج و قربی را که برای کوهنوردی و موتورسواری دو طرفه قائلیم میبایست برای کارهای روزمره هم در نظر بگیریم. آدمی در ذات خود با انجام دادن کارهای جزئی مشکلی ندارد، مشکل از آنجا شروع میشود که کسی بابت انجام دادن این کارها ارج و قربی قائل نباشد.»
واقعیت آنست که ما حق داریم نسبت به عشق حساس باشیم منتهی باید اعتراف کنیم راه تقویت عشق از مسیر کارهای روزمره میگذرد نه صرف تصورهای عاشقانه. برای مثال ممکن است بر عهده گرفتن غذای ظهر روز جمعه به مراتب بیشتر از خریدن یک هدیه شریک زندگیمان را خوشحال کند یا مرتب کردن لباسها بیشتر از یک بغل عاشقانه خیال ناآرامش را آرام کند.
وقتی تصمیم گرفتم با کسی که دوستش دارم وارد رابطه شوم هرگز گمان نمیکردم رابطهمان شش ماه بیشتر دوام نیاورد. ماجرا از آن قرار است که والدین او اجازه دادند مدتی را به منظور آشنایی بیشتر با یکدیگر سپری کنیم تا پی ببریم به درد یکدیگر میخوریم یا نه. سه ماه نخست شرایط عالی پیش میرفت اما به مرور زمان دچار نوعی تنش و اضطراب فراگیر شدم. میدانستم که طرف مقابلم را دوست دارم اما چگونه قرار بود زندگی راه بیندازم؟
باید اعتراف کنم ما مفتون این باور و دیدگاه رمانتیک بودیم که پول جایی در عشق ندارد و تاوان سختی هم بابت آن پرداختیم. هر چه به پایان موعد نزدیک میشدیم نگرانی و ترس از دست دادن یکدیگر را بیشتر احساس میکردیم و با وجود اینکه میدانستیم رابطه محکوم به شکست است همچنان کنار یکدیگر ماندیم. چرا؟ چون باورمان شده بود که اگر عشق واقعی باشد همه چیزش فراهم میشود. یک حماقت تمامعیار.
دوباره تکرار میکنم که ما هر دو میدانستیم رابطهمان شکست خورده منتهی مواجهه با این شکست به قدری ترسناک بود که به مکانیسمهای رویابافی و توجیه روی میآوردیم. مدام با خود فکر میکردیم که به مو میرسد اما پاره نمیشود غافل از اینکه به مو میرسد و پاره هم میشود.
حال برخلاف عشق رمانتیک، دیدگاه عشق کلاسیک کاملن شفاف و واضح است؛ عشق ضروری است اما نمیتواند شکم سیر کند، قبض بپردازد یا اجاره بدهد. هر قدر هم که بخواهیم زندگی مشترک را ساده شروع کنیم و اقلام را خط بزنیم، نمیتوانیم از اهمیت برخی موارد نظیر خانه و درآمد متوسط چشمپوشی کنیم. ما در زمین طبیعت بازی میکنیم و موظفیم از قواعد طبیعت پیروی کنیم. نمیتوانیم به بهانه عاشق بودن و ارزش والای عشق از زندگی بخواهیم برایمان استثنا قائل شود. این گفته از مارک منسون جان کلام را میرساند:
«عشق ضروری است، عشق پایه و اساس زندگی است، بدون عشق زندگی کسلکننده است اما عشق کافی نیست.»
بایستی این باور را به خود بقبولانیم که فارغ از بیتقصیری ما در اداره جامعه، شرایط اقتصادی و امور معیشتی، زندگی همچنان به پول احتیاج دارد. پول شاید لزومن خوشبختی نیاورد اما نبود آن لزومن بدبختی میآورد.
بیایید فرض کنیم پس از یک روز کاری طاقتفرسا با حالی نزار به خانه میآییم و بدون گفتن کلمهای در اتاق را به روی خود میبندیم. در چنین شرایطی همسرمان با حالی نگران به سراغمان میآید و از ما توضیح میخواهد ولی ما هیچ حرفی به زبان نمیآوریم چرا که انتظار داریم او با یک نگاه به اعماق چشمهایمان دردمان را شناسایی کند.
دیدگاه رمانتیک به ما اینگونه القا میکند که عاشقهای واقعی هیچ لزومی نمیبینند تا مشکلهایشان را به یکدیگر بازگو کنند غافل از اینکه ما انسانها احمقتر از آنی هستیم که میپنداریم. دیدگاههای درست زندگیمان با وجود اندیشههای بسیار هنوز میلنگند حال چگونه میتوانیم از خود انتظار داشته باشیم تا با یک نگاه درد طرف مقابل را کشف کنیم؟
در ضمن اگر هم توانایی درک درد دیگران بدون پرسیدن و توضیح خواستن از آنها وجود داشته باشد قرار نیست از همان ابتدای رابطه در اختیارمان قرار بگیرد. چنین توانایی مستلزم صحبتهای بسیار است؛ اینکه طرفین هر از چند گاهی از طریق گفتگو به نقطه نظرهای خود و به خصوص به نقطه ضعفهای خود اشاره کنند تا جنبههای وجودیشان به مرور زمان برای یکدیگر روشن شود.
اما در جبهه عشق کلاسیک میبایست از همان ابتدا فرض را بر ندانستن بگذاریم و زبان به توضیح بگشاییم. دیدگاه کلاسیک به ما میگوید جنبههای درونی انسانها پیچیده است و نمیتوانیم از آنها انتظار داشته باشیم بدون یاری ما به مشکل پی ببرند. بنابراین اگر میخواهیم درک متقابلی که خواستارش هستیم شکل بگیرد، چارهای جز صحبت کردن نداریم.
من معتقدم درصد بالایی از مشکلات طرفین به خاطر آنست که فرصتی برای صحبت کردن اختصاص نمیدهند. لزومی ندارد جلسه رسمی اعلام کنیم، تنها کافیست در مورد کارهایی که در طول روز انجام میدهیم صحبت کنیم تا بحث آرام آرام به جایی که میخواهیم کشیده شود. آلن دوباتن در باب گفتگو کردن، دو روش اساسی به ما معرفی میکند:
گفتگوهای ساختگی
گفتگوهای ساختگی در واقع فهرستی از سوالها کلیدی هستند که میخواهیم از شریک زندگیمان بپرسیم منتهی زمان مناسبی برای پرسیدن آنها نمییابیم. نکتهای که میبایست در طرح سوالها به آن دقت کنیم، شفاف و هدفدار بودن آنهاست. موارد زیر الگوهای مناسبی برای گفتگوهای ساختگی به شمار میروند:
جملات نیمهتمام
کار دیگری که میتوانیم با شریک زندگی خود انجام دهیم آنست که لیستی از سوالهای مشابه را روی دو کاغذ بنویسیم و جداگانه تکمیلشان کنیم. موارد زیر نمونهای از این جملهها هستند:
سابق بر این باور رمانتیک بودم که بحث جایی در زندگی مشترک ندارد. دلیل آن هم چیزی نبود جز تجربههایی که از مشاجرههای بین والدین خود و تاثیرات آن کسب کرده بودم. جو خفقانآور و اعصاب خردکن خانهمان موجب شده بود تا یقین کنم خانوادهای سالم است که بحث در آن رخ ندهد. آیا چنین خانوادهای وجود دارد؟
فانتزی رمانتیک من اینگونه بود که طرفین میتوانند به هنگام وقوع کوچکترین مشاجره از یکدیگر فاصله بگیرند و کار به جاهای باریک نکشد. به عنوان مثال میتوانیم در یک حرکت عاشقانه و غیرمعمول شریک زندگیمان را مثل فیلمها در آغوش بگیریم و همه چز به خوبی و خوشی به پایان برسد. اما مشکل اینجاست که هنگام عصبانیت هیچ آدم احمقی به صرافت آغوش کشیدن نمیافتد. در نتیجه چه باید کرد؟
دیدگاه کلاسیک نه تنها مشاجرههای خانوادگی را مشکلی نمیبیند بلکه معتقد است وقوع آنها برای زندگی مشترک ضروری است. میتوان گفت مشاجرههای خانوادگی بیشباهت به زلزلههای خفیف نیستند. وقوع چندین باره آنها شاید لرزه به انداممان بیفکند اما از زلزلههای بزرگتر جلوگیری میکند. به بیانی دیگر وقوع همین بحثهای جزئی به ما کمک میکند تا از خط قرمزهای طرف مقابل آگاهی پیدا کنیم و مرتکب اشتباههای بزرگتر نشویم.
به عنوان مثال ممکن است در واکنش به همسرتان که غذا را سوزانده به شوخی بگویید:
«بازم باید گشنه بمونیم.»
این شوخی شاید از جانب ما صرف شوخی باشد ولی ممکن است شریک زندگیمان چنین برداشت کند که ما تمام زحمتهای او را نادیده گرفتهایم و قدرش را نمیدانیم. بنابراین در جواب با حالتی خشمگینانه چیزی میگوید و این ما هستیم که باید از این بروز و ظهورها درس بگیریم.
حتمن بخوانید: (دعواهای خانوادگی و تاثیر آن بر فرزندان)
خیلی از ما اعتقاد داریم میتوانیم هر آنچه دلمان میخواهد را با شریک زندگیمان در میان بگذاریم و دستکم فیلم بازی نکنیم. به عنوان مثال میتوانیم از فانتزیهای جنسیمان، رابطهمان با همکاران و اشتباهاتی که مرتکب شدهایم صحبت کنیم. ما چنین کاری را انجام میدهیم چون اعتقاد داریم هرگونه مخفیکاری در حکم خیانت به رابطه بوده و پنهان کردن آن گناهی نابخشودنی است.
پیش از قضاوت در مورد درستی یا نادرستی این دیدگاه لازم است بدانیم به اشتراک گذاشتن برخی چیزها که به رابطه آسیب میرسانند هم ضروری است؟ به عنوان مثال شاید به شوخی با دوستمان در مورد ازدواج دوم صحبت کردهایم، آیا لازم است این مورد را هم با شریک زندگیمان به اشتراک بگذاریم؟ گفتن چنین مطلبی رابطه را متزلزل نمیکند؟
این سوالها نقطه عطف دیدگاه کلاسیک هستند؛ فارغ از درست یا غلط بودن مخفیکاری، ضروریست تا پیش از افشای یک مطلب از خودمان بپرسیم آیا در میان گذاشتن آن به رابطه کمکی میکند یا نه؟ اگر جواب مثبت بود مختاریم آن را بگوییم ولی اگر منفی بود شاید بهتر باشد دهانمان را ببندیم و یک رازدار باقی بمانیم.
کودکان رفتارهای انفجاری عجیبی و غربی دارند: ممکن است بر سر والدین خود فریاد بکشند، ظرف غذایشان را با لگد چپه کنند یا مدام بهانه بگیرند. اما هیچکس زحمت پرسیدن این سوال را به خودش نمیدهد که چرا آنان چنین رفتاری دارند. در واقع همه میدانند کودکان چنین رفتارهایی را بروز میدهند چون گاهی اوقات خستهاند، گرسنه هستند یا نیاز به محبت دارند.
اما بیایید فرض بگیریم در صورتی که شریک زندگیمان چنین رفتارهایی از خود بروز دهد چه فکری در مورد او میکنیم؟ آیا با خود نمیگوییم: چرا از سن و سالی که دارد خجالت نمیکشد یا چرا دارد مثل بچهها رفتار میکند؟
چنین سوالهایی در دیدگاه رمانتیک مطرح نمیشوند چون فرض بر این است که طرفین همیشه عاقلانه برخورد میکنند. اما در دیدگاه کلاسیک طرفین بر سر یکدیگر فریاد میکشند، بهانه میگیرند و چه بسا نق میزنند. دلیل چنین برخوردهایی در بزرگسالی چیست؟ آیا فردی که با او وارد رابطه شدهایم هنوز در سنین خردسالی قرار دارد؟
دیدگاه کلاسیک در مورد رفتارهای کودکانهای که در بزرگسالی رخ میدهند دو نظر عمده دارد: نخست اینکه لازم است فرضهای کودکان را در مورد بزرگسالان نیز به کار ببریم. یعنی اگر شریک زندگیمان بهانه میگیرد ممکن است به خاطر کمخوابی شب گذشته یا شرایط بد شغلیاش باشد. دوم اینکه باید بپذیریم همه ما کودکی درون خود داریم که در طی بلوغ رشد نکرده و در مراحل ابتدایی باقی مانده است. این مسئله هیچ اشکالی ندارد چرا که رشد در یک زمینه مستلزم نادیده گرفتن زمینه دیگر است. به بیانی دقیقتر وقتی تصمیم میگیریم روی مهارت بخصوصی وقت بگذاریم، میبایست از خیر مهارت دیگری بگذریم و این کاملن طبیعی است.
حتمن بخوانید: (معرفی نوزده مورد از مکانیسمهای دفاعی و تاثیر آنها بر زندگی)
حق میدهم به هنگام خواندن برخی از این باورها با دیده تعجب به خودتان بنگرید و یا چه بسا چندتایی فحش روانه من کنید. باید اعتراف کنم من هم مثل شما هستم و گرچه برخی از این موارد را به وضوح در رابطهها مشاهده میکنم، نمیتوانم بپذیرمشان. فانتزیهای دیدگاه رمانتیک را سالیان سال به خوردمان دادهاند و بدون کوچکترین اعتراضی آنها را پذیرفتهایم. حتم دارم برای تغییر به مدت زمان بیشتری احتیاج داریم تا بلکه بتوانیم به آرامی این باورهای نادرست را ریشهکن کنیم.