یادداشتهای روزانه یک روح
امروز اولین روز کاری هفته بود و زندهها از سر اجبار میبایست زود از خواب بیدار شوند و به محل کارشان بشتابند. اما من نیازی نیست تا از قبر خود بیرون روم، به هر حال یکی از مزیتهای روح بودن آنست که دیگران ما را به حال خودمان رها میکنند. دیگر مجبور نیستیم که صبح تا شب عرق بریزیم و برای چندرغاز پول خود را به هلاکت برسانیم.
باور اینکه بسیاری از انسانها از مرگ میهراسند و از آن گریزانند برایم جالب توجه است آخر من معتقدم که مردن آغاز زندگی بدون دغدغه و دلهره است زندگی که مجبور نیستی برای گذران آن شکنجه بشوی، خلاصه مردن آنقدرها هم بد نیست فقط میبایست به آن عادت کنی. آنوقت درمییابی که تاکنون مرده بودی و اکنون به زندگی رسیدهای.
بدبختانه تمام امروز باران شدیدی میبارید و خاکهای گورستان را گل کرده بود. محیط قبرستان به اندازه کافی دلگیرکننده است حال وقتی که باران ببارد غیرقابل تحملتر هم میگردد، در این حال روحها حتی به خود زحمت بیرون آمدن از قبر را هم نمیدهند و آن زیر به خواب میروند. ممکن است بپرسید مگر روحها هم به خواب میروند؟
خب واقعیت آنست که روحها خواب احتیاج نداریم چون خستگی برای ما معنایی ندارد، خستگی برای زندهها و بدنهایشان است ولیکن وقتی از شر آن بدن خلاص میشوید، خستگی و ملالت برایتان بیمعنا میشود. از این رو برای آنکه طبیعیتر جلوه کنیم، کف نمور قبرهایمان دراز میکشیم و ادای به خوابرفتهها را در میآوریم.
اوضاع وقتی بدتر شد که با فرا رسیدن شب هم باران بند نیامد از این رو سعادت تماشای ماه را از کف دادیم. قبرستان تمام امروز غرق در سکوت بود.
ناگفته نماند که گورستان ما بر بالای یک بلندی قرار گرفته است، در خوبی آن همین بس که بر سبزهزارها و درههای سرسبز اطراف اشراف دارد. از این رو امشب با تمامی روحها دستهجمعی به تماشای ماه نشستیم و تا خود صبح به خوش و بش پرداختیم تا وقتی که ماه در پشت بلندی تپه از نظر مخفی گردید و تاریکی خوفناکی بر گورستان حکمفرما شد.
بدبختی موقعی است که تاریکی بر گستره گورستان سایه میافکند و آن موقع است که آرزو میکنیم ای کاش از نعمت نور برخوردار بودیم، آنوقت میتوانستیم بیشتر بیدار بمانیم یا دست کم قبر خودمان را بهتر بیابیم.
امروز یک جنازه جدید به قبرستان ما آوردند از این رو وقتی که همه به قبرهای خود بازگشتند، صدای گریه و زاری ممتدی به گوش میرسید. لاجرم از قبر خود بیرون جستم و به دنبال صدا روانه شدم تا آنکه جوانی را دیدم که بر روی تلی از خاک نشسته بود و زانوهایش را در بغل گرفته بود و با شیون از خداوند درخواست میکرد تا او را دوباره زنده کند.
بیچاره نمیدانست که دیگر راه بازگشتی وجود ندارد و میبایست هر طوری شده به این وضع عادت کند. به نظرم او باید خوشحال باشد چون در بهترین گورستان قبر گیرش آمده است و شانس با او یار بوده که گورستان پایین دره چالش نکردهاند. نزد او نشستم و کمی با او صحبت کردم، اسمش پاول بود. این ابتدای دوستی من و او بود.
با دیدن او روز مرگ خود را به یاد آوردم که قصد داشتند من را به همان گورستان ترسناک پایین دره ببرند که با نیهای بلندی احاطه شده بود و شبها صدای خوفناک زوزه ممتدی از آن به گوش میرسید ولیکن گورگن آنجا مرده بود و من با خوش شانسی به اینجا آمدم.
امشب به هنگام گشتزنی در قبرستان، پاول را دیدم که بالای قبرش ایستاده بود و به درون آن مینگریست. کنجکاو بودم بدانم که او چکار میکند به همین خاطر به نزدش رفتم و پرسیدم:
-داری به چی نگاه میکنی؟
کمی من و من کرد:
-با خودم فکر میکردم که چه بلایی قراره سر جسمم بیاد؟
با اطمینان خاطر گفتم:
-همون بلایی که سر جنازههای دیگه میاد، کرمها دیر یا زود سر و کلهشون پیدا میشه و به دنبال جنازههایی تازه میگردن تا بلکه مهمونیشون رو شروع کنن.
پاول با چشمانی که از وحشت بیرون زده بود گفت:
-اما من دوست ندارم کرمها جنازه من رو تیکه تیکه کنن.
-آخه به چه دردت میخوره تو دیگه مردی پس همون بهتر که بخورنش.
-آخه شاید یه راهی برای بازگشت به زندگی پیدا کنم، تا اون موقع باید جسمم سالم بمونه.
پوزخندی زدم:
-اگه اینطوری که تو میگی هم باشه، جسدت نهایتن سی روز دووم میاره و بعد تنها چیزی که ازش باقی میمونه یه مشت استخونه البته اگه شانس باهات یار باشه و سگها پیداش نکنن.
باید اعتراف کنم لحن او به قدری مصمم و مطمئن بود که یک لحظه گمان کردم مبادا راهی برای بازگشت وجود داشته باشد و من از آن بیخبر باشم.
امروز با پاول تصمیم گرفتیم تا به شهر برویم، فاصله طولانی در پیش داشتیم ولی نیازی نیست ما روحها نگران مسافت و دوری باشیم چون کافیست تا چشم بر هم بزنیم تا به مقصد برسیم ولی فقط جایی میتوانیم برویم که قبلن آنجا بوده باشیم.
پاول که از این قابلیت خود بیخبر بود، مدام از خستگی و دوری مسیر مینالید، بیچاره نمیدانست که روحها خسته نمیشوند از این رو وقتی به این توانایی پی برد، کمی از نگرانیاش تقلیل یافت.
مقصدمان شهربازی بود. آن شب خود من هم از مقصدی که برگزیده بودم پشیمان شدم. وقتی که به آنجا رسیدیم، ناخواسته دلم گرفت چون روحها نمیتوانستند از وسایل شهربازی استفاده کنند. این بار من هم به همراه پاول گریستم و آرزو کردم که ای کاش میتوانستم برای یک شب دوباره زنده شوم.
واقعیت آنست که امروز دل و دماغی برای سر و کله زدن با بقیه نداشتم. کف نمناک قبر خود دراز کشیدم و چشمانم را بستم.
امروز چهلمین سالگرد مردن من بود، چهل سال روح بودن.
شاید برایتان مفید باشد (یادداشتهای روزانه یک درخت)