در رمان خواندنی "اسکندر" از الیف شافاک، شخصیت اصلی داستان که اسکندر نام دارد، مونولوگ جالبی در مورد مادرش بیان میکند. ماجرا از این قرار است که اسکندر در روز ختنهسوران خود، به خاطر تعاریف دردناک دیگران، فرار میکند و به بالای یک درخت پناه میبرد.
او مدت طولانی را در بالاترین شاخه درخت سپری میکند تا اینکه لو میرود و مادرش او را مییابد. مادر که میدانست اسکندر ترسیده، سعی میکند تا با جلب اعتمادش او را پایین بیاورد. به او اطمینان میدهد که اتفاقی نخواهد افتاد. بنابراین اسکندر پایین میآید و به آغوش مادر پناه میبرد. منتهی در این لحظه مادر زیر قولش میزند و او را به دست جلاد میسپارد. عاقبت اسکندر در نوجوانی مادرش را میکشد و در زندان این مونولوگ را بیان میکند:
«از این ناراحت نیستم که من را ختنه کردند؛ حتی یک قطره هم اشک نریختم. از این ناراحتم که چطور نزدیکترین فرد به تو میتواند به این آسانی به تو ضربه بزند.»
جانبالبی، یکی از بزرگترین متخصصهای کودک در قرن گذشته، معتقد بود کودکان در سالهای اولیه زندگی با مراقبان اصلی خود (اغلب والدین) رابطه عاطفی ویژهای برقرار میکنند. این رابطه عاطفی پایه و اساس رفتارهای آنها در سالهای نوجوانی و بزرگسالی میشود. به عنوان مثال فردی که پیوند عاطفی مناسبی با والدین اصلی خود برقرار کرده، در مواجهه با بحرانهای زندگی بهینهتر عمل میکند اما فردی که موفق به برقراری این رابطه نشده، بارها و بارها دچار فروپاشی و احساس ناتوانی میشود.
حال مسئله اینجاست که ما به عنوان والدین اصلی کودک وظیفه داریم تا روند یکسانی را در رفتارهای خود با کودک در پیش بگیریم. اینطور نباشد که یک روز نسبت به او مهربان باشیم و روز دیگر بیتفاوت. کودک در مواجهه با چنین روند نامتعادلی دچار سردرگمی میشود و در نتیجه قادر به ایجاد پایه اساسی خود برای دوران نوجوانی و بزرگسالی نخواهد بود. باری؛ او برای لحظهای از خود میپرسد:
یعنی مامان و بابا منو دوست دارن یا نه؟
اگر این مطلب برایتان مفید بود آن را با دیگران نیز به اشتراک بگذارید.