|•حدیثه صادقی•|
|•حدیثه صادقی•|
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

پاییز

??

پنجشنبه‌ها زنگ آخر رو یادته؟
باید اسمش رو می‌زاشتن زنگ انتظار!
انقدر که چشممون می‌چرخید روی ساعت.
از زنگ دوم به بعد، دیگه هیچی از درس نمی‌فهمیدیم، همش چشممون به ساعت بود که کی زنگ آخر می‌شه،
کی زنگ به صدا درمیاد و می تونیم زودتر بریم خونه و آماده بشیم واسه یه آخر هفته‌ی جانانه.
بچه بودیم خب!
همه‌ی فکر و ذکرمون بازی بود و شیطنت...
یه سال خیلی خوش‌شانس بودیم! پنجشنبه زنگ آخر ورزش داشتیم!
یعنی یک‌ ساعت‌و‌نیم زودتر، می‌رسیدیم به بازی و تفریح آخر هفته‌مون...
فکر کنم کامل متوجه شدی که من چقدر منتظر می‌موندم واسه آخر هفته و چقدر اون پنجشنبه زنگ آخر(اگه ورزش نداشتیم) واسم سخت و دیر می‌گذشت.
من هنوز هم همونقدر بچه‌ام!
هنوزم به همون اندازه که اون‌موقع‌ها دعا می‌کردم کاش پنجشنبه زنگ آخر زودتر بگذره، دعا می‌کنم که کاش شهریور، روزهای آخرش زودتر بگذره و بره!
آخه من منتظرم!
منتظر پاییز
هنوزم با همون ذوقی که از مدرسه می‌دویدم بیرون تا زودتر برسم خونه و تعطیلاتم رو شروع کنم، مهر که میشه،
از خونه می‌زنم بیرون تا نکنه یه‌وقت الکی حروم بشه روزهای پاییزه قشنگم...
پاییز برای من، مثل برف می‌مونه برای زمستون!
اگه نباشه، بازم زمستون زمستونه‌ها، ولی خب دیگه رنگ و بو نداره ...
خلاصه‌ که پاییزجان!
خاطرت رو می خوام؛
همون‌قدر که پنجشنبه‌ها، ساعت آخر، شنیدن صدای زنگ رو می‌خواستم?

خوش اومدی دلبر?

پاییزدلنوشتهمدرسهزنگ‌ آخرنارنجی
فارغ‌التحصیل رشته‌ی معماری، علاقمند به مرمت بناهای تاریخی، بلاگر کتاب، عاشق نوشتن، پیاده‌روی و تنبلی کردن هستم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید