یک.
فکر ازدواج با علی دایی را برادرانم به جانم انداختند. آن موقع زیر پا گذاشتن حقوق کودکان جدی شمارده نمیشد؛ کوچکترین برادرم دوازده سال از من بزرگتر بود و هر موقع میخواست آزار و اذیتم کند از این حربهی گزنده استفاده میکرد. شاید اگر الان بود میشد او را به جرم خدشهدار کردن روح و روان معصوم یک بچه مورد پیگرد قانونی قرار داد.
توی کوچهی ما هم مثل اغلب محلهها یک دیوانه زندگی میکرد که گرچه بیآزار بود همهی بچهها ازش میترسیدند و با دیدنش راهشان را کج میکردند. برادر کوچکم وقتی میخواست گریهام را دربیاورد رو به من میگفت: "وقتی بزرگ شوی تو را میدهیم به اون" . از آنجا که بچهها بیشیله پیله و سادهاند و حرف راست را هم باید از آنها شنید، باور میکردم که سرنوشت شومم همزیستی با یک مجنون بیخرد است که همیشهی خدا زبانش بیرون از حلقش آویزان بود و همه با دیدنش پا به فرار میگذاشتند. این ماجرا به همین منوال ادامه داشت، برادرهایم هرازگاهی به شوخی و مسخره این تهدید را به کار میگرفتند و آنقدر مثل گوشت قربانی من را تهدید به عروسی کردن با تمام آدمهای مورد دار و خاطی میکردند که این لودهبازی تبدیل به سنت تفریحات نوستالژی آنها شد. مسیر زندگیام به همین شکل پیش میرفت تا شبی که ایران و کره در بازی جام ملتهای آسیا مقابل هم بازی داشتند. آخر بازی وقتی علی دایی 4تا گل رویایی کاشته بود داخل دورازهی کرهایها، برادر کوچکم توپ پلاستیکی روی فرش را شوت کرد تو پنجره و با صدای مزدک میرزایی گفت: «گل هفتم برای ایران. گل هفتم برای ایران و تمام! تمام» برادر بزرگم رو کرد به من و برادر کوچکم، با لحنی که کوچترین نشانی از شوخی و ملعبه در آن نبود گفت: « میدونین چیه. ما باید وقتی بزرگ شدی تو را بدهیمت به علی دایی.» چشمهای برادر کوچکم برق زد، برادر بزرگم ادامه داد: « علی دایی باید دامادمان شود» مادرم که داشت میرفت توی آشپزخانه زیر لب گفت: « خجالت بکشید بیعارها»
دو.
شده بودم تماشاگرِ ثابت تمام مسابقاتی که علی دایی توی آن بازی میکرد. از برادر بزرگم پرسیدم به نظرت او از اردبیل بلند میشود بیاید اینجا دنبال من؟ برادرم گفت: بستگی به خودت دارد. پرسیدم: یعنی چی؟ جواب داد: باید دختر خوبی باشی. به حرفهای من گوش بکنی و دعا کنی که مصدوم نشود. برادر کوچکه خیلی زود قول و قرارمان را از یاد برد و در دعوای بعدی برگشت گفت: وقتی بزرگ شوی تو را میدهیم به ارباب. باید کنار خانم کوچیک بنشینی توی آشپزخونه ماهی و برنج دودی کنی" زدم زیر گریه و دویدم توی اتاق. گریهام به این خاطر نبود که از وارد سریال "پس از باران" شدن بهراسم، به خاطر تازیانههایی که ممکن بود گاه و بیگاه در سیستم ارباب رعیتی بر تنم فرود آید هم نبود. به این خاطر بود که به فوتبالیست جوان اردبیلی دل باخته بودم. برادر بزرگم توی چارچوب در ایستاده و گفت: «گریه که نداره، اگر دعا کنی مصدوم نشود تو را میدهیم به او» آستینم را محکم روی اشکهایم کشیدم و نشستم روی تخت. گفتم منظرت کیست؟ گفت: علی دایی دیگه. میدونی اون تنها فوتبالیستیه که دانشگاه رفته. مهندسه. دانشگاه شریف رفته.
سه.
روی ابرها بودم. عاشق شده بودم و مدام فریب میخوردم. برادر کوچکم چاپ برگردانی که عکس علی دایی رویش بود را نشانم داد و ادعا کرد "کاپیتان" پشتش را امضا کرده است. تمام عیدیهای آن سالم را گرفت و چاپ برگرانِ مزین به امضای جعلی را دستم داد. چند سال بعد اعتراف کرد امضا کار خودش بوده است.