زهرا مذنبی·۳ سال پیشسلول رزاتاق ما دارالمجانینی بود برای خودش، احتمالا همه آنهایی که یک بازهای از زندگیاشان را در خوابگاه گذرانده باشند، بر این حرفم صحه میگذارند ک…
زهرا مذنبی·۳ سال پیشمن روح ندارمنسخهی اولیه داستانم را خواندم و میکروفنم را خاموش کردم. رسم کلاس این است که بعد از خواندن داستان بچهها رویش صحبت میکنند. نقد و نظرشان را…
hajar.razmpa·۶ سال پیشداماد تحصیل کردهی ما، علی دایی یک.فکر ازدواج با علی دایی را برادرانم به جانم انداختند. آن موقع زیر پا گذاشتن حقوق کودکان جدی شمارده نمیشد؛ کوچکترین برادرم دوازده سال از من بزرگتر بود و هر موقع میخواست آزار و اذیتم کند از این حربهی گزنده استفاده میکرد. شاید اگر الان بود میشد او را به جرم خدشهدار کردن روح و روان معصوم یک بچه مورد...
hajar.razmpa·۷ سال پیشفرزند پنجم پدر و مادرم بر سر هیچ چیز این دنیا تفاهم ندارند؛ منجمله مقوله مهمانی. مادرم معتقد است بیخبر به خانه مردم رفتن به دور از ادب و نزاکت است و آدم باید بداند وقتی زنگ خانهاش به صدا درمیآید چه کسی پشت در اذن ورود میخواهد. پدرم اینطور فکر نمیکند. او رفتار افراطیاش را به بهانه تاسی به کردار پیغمبران توجیه میکند و با توسل به جمله "...
hajar.razmpa·۷ سال پیشباشگاه مشت زنی نوبت خواهران یک- بارها شده که وقتی ازم پرسیدهاند چه خواندهای و گفتهام ادبیات فارسی، پاسخ شنیدهام: "بهت میآد. از چهرهات مشخصه". چطور میشود ادبیات و حقوق و مهندسی و دندانپزشکی و هوافضا خواندن به قیافهی یک نفر بیاید؟ اینطور وقتها فکر میکنم آدمها از روی چشم و ابرو و دماغ و دهنم من را در حال مشاعره کردن و تصحیح نسخ خطی تصور می...