ویرگول
ورودثبت نام
حجت عمومی
حجت عمومی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

طوطی و بازرگان


بخش ۸۴ - قصهٔ بازرگان کی طوطی محبوس او، ما را پیغام داد هنگام رفتن بازرگان به تجارت


«بود بازرگان و او را طوطی ای

در قفس محبوس،زیبا طوطی ای»

تا که کسبی آرد و سودی برد

لازم آمد سوی هندُستان شود

«چونکه بازرگان سفر را ساز کرد»

طوطیک کنجی برفت و ناز کرد

گفت: «ای خواجه چرا تنها روی؟

این سزد آیا که تو بی ما روی؟

من میان این قفس تنها شوم

داغدار غصه فردا شوم

رحم کن ای خواجه و از بهر خدا

گر روی هندوستان زودی بیا!»

*

پوزخندی خواجه زد از راه مکر

گفت: «ای طوطی سبز و زرد پر!

جان فدای تو! چرا غمگین شدی؟

زیر بار غصه ها سنگین شدی؟

گر روان گردم سوی دیر غریب

طوطیم را نی گذارم بی نصیب

می‌فرستم من تو را دانشگاهی

که به لطف و حسن آن خود آگهی

باشد آنجا سرزمین علمها

طوطیان در آن ز هر قیدی رها

زین جهت آزاد باشد نام آن

که توانی پر کشی بر بام آن»

الغرض،خواجه برفت و مرغ ماند (نسخه ی جدید:«مرغ ماند به قیمت سابق»)

روزهای دیگر این آواز خواند:

«لعنت حق بر تو ای خواجه که ما

از ازل بودیم آزاد و رها ( استفاده از صنعت غلو و قُپی آمدن توسط شاعر)

لیک مکرت دام بر پایم نهاد

سوی دانشگاه آزادم کشاند

نام آن آزاد و الحق چون قفس

تنگ گشته راه برگشت نفس!»

الغرض طوطی بنالید و گریست

اشک طوطی های دیگر را بریخت

*

سال‌ها بگذشت و خواجه بازگشت

از دیار هند،سوی کوه و دشت

چون گذارش سوی دانشگه فتاد

پس بنالید و کله از سر نهاد

چه بدید آن خواجه که کرد این چنین؟

جملگی مرغان فتاده بر زمین (نسخه ی قدیمی: خواجه چون دیدش فتاده همچنین

بر جهید و زد کله را بر زمین)

آری ای یاران! چنین باشد جهان

عاقبت چیزی ندارد جز زیان

«اندرون تست آن طوطی نهان

عکس او را دیده تو بر این و آن»

نام آزادی کلام عاشقان

هم تو گر دیدی سلامش می رسان




مولویمثنویشعرداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید