ویرگول
ورودثبت نام
حجت عمومی
حجت عمومی
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

پرواز

چشماتون را ببندید تا یه تُک پا بریم توی دنیای خیالات و حال کنیم:

فرض کُنید شما یه دکه ی کوچیک در یه گوشه از شهر با یه در آمد بُخور و نمیر دارید .ساعات زیادی را باید در محل کار تلاش کنید تا دخلتون به سختی کفاف مخارج زندگیتون را بده. شما پیش خودتون فکر می کنید این شغل مناسب شخصیتتون نیست و همیشه آرزو دارید راهی پیدا بشه که کمی از فشار سخت زندگی بر شما کاسته شده یا در ازای این حجم از مرارت به اون چیزی که حقتونه برسید.
چند سالی میگذره و اوضاع روز به روز بدتر و نفس گیرتر میشه. با تکانه های اقتصادی و اجتماعی شما به این باور می رسید که باید همین کار لعنتی را هم با چنگ و دندون حفظ کنید که بدتر از این نشه. یه روزی فکر می کردید «وقتی درسم تموم شد دنیائی پیش رومه که با تلاشم می سازمش .ولی حالا زندگی اونقدر خشن و محدود شده که شما آرزوهای قبلیتون را هم فراموش کرده اید.»
روزها می گذره و شُما سرگرم زندگی خودتون هستید تا این که یه اتفاق شگفت در داستان ما و زندگی شُما رُخ میده و اون موقعیتی که توی خواب هم فکرش را نمی کردید به سُراغتون میاد و شاهد افسانه ای در آغوشتون می کشه.
در یک روز بهاری یکی از آشناهاتون که خارج از کشور زندگی می کنه به مغازه ی شُما میاد و روی کُرسی پا میشینه. پس از حال و احوال پُرسی و جویای اُوضاع زندگیتون شُدن ، همینطور که شُما دارید یه لیوان چای براش می ریزید به شما مُژده می ده که امکان این هست که شُما مُقیم کشور ایالات متحده بشین و با بهترین شرایط در یکی از بهترین دانشگاه های دُنیا تحصیل کنید و بعد از اون صاحب شُغلی بشین که درآمد و رفاهش تضمین شُده است.دوستتون میگه در اونجا به شُما و انگیزه هاتون خیلی احتیاج دارن و من می تونم مُقدمات پذیرش شُما را فراهم کُنم.شُما که از شنیدن حرفهای دوستتون شوکه اید با چشمان گرد و دهان باز نگاهش می کُنید.حس می کُنید حرف های اون «شقشقیه» ای بود که ناگهان جسته و به زودی آرامش ظاهری شُما را غرق تلاطُم و شور خواهد کرد.گوینده با دیدن تعجب شما توضیحات جامعتری میده و با تاکید مُجدد بر صُحبتای قبلیش تمام حقایقی را که برای باورپذیر شدن این مُهاجرت نیازه به آرامی و به صورتی منطقی براتون بیان می کُنه...
طی چند روزی که از دیدار دو نفره ی شُما در اون دکه ی کوچک می گذره شُما مُدام حرفهای رد و بدل شده در اون یک ساعت ماندگار را در ذهنتون سبُک و سنگین می کُنید :دوستی که صد در صد به گُفته هاش باور دارید و همواره شخصیت قابل احترامی برای شُما بوده، در این اواخر پیشنهادی غیر قابل تصور به شُما داده. دو دو تا چهار تای حرفهای گُفته شده دُرُست به نظر میاد و این وسط فقط گُذروندن چندین سال در سختی و عُسرت باورپذیری شُما را کم کرده که اون هم با قدری تعقُل و تفکُر حل می شه.حالا شُما تمام هدفتون این میشه که خودتون را برای موقعیت جدید آماده کُنید و موانع خُروج را یکی یکی برطرف.همینطور که دُنبال رتق و فتق کارها و به پایان رسوندن کارهای بُزُرگ و کوچیک هستید هر لحظه التهابتون برای خُروج از کشور بیشتر و بیشتر می شه.سعی می کنید به کسی چیزی نگید تا کسی شوکه نشه یا ناخواسته مانعی برای رفتنتون ایجاد نکُنه.شب ها که به خونه میائید و به اعضای خانواده نگاه می کُنید احساس می کُنید به زودی دلتون براشون تنگ خواهد شُد ولی چون مُطمئنید اونها هم پس از شُما دیر یا زود به شُما ملحق میشن آروم می گیرید.روز ها میگذرن و روز خُروج شُما از کشور نزدیک میشه.حالا دیگه وقتشه که موضوع برای همه علنی شه و اون هائی را هم که با دیدن تغییرات رفتاری شُما یه حدثهایی می زده اند کامل روشن کنید:
«خونواده ی عزیز و آشنایان دوست داشتنی !من امروز خودم را در موقعیت جدید و مُمتازی احساس می کنم.حس می کنم اون چیزی که در رویای سال های گذشته ام می دیدم ،امروز برام محقق شده.سالها بود که دوست داشتم از این زندگی کوچیک و دُنیای تنگ خلاص شم.دوست داشتم پر بکشم.اینجا برای من جائی نبود که بتونم به وُسعتی که میخوام برسم.مثل یه قفس کوچیک بود. با اینکه از تلاش کردن کم نگذاشتم ولی مُزدم با میزان تلاشم رابطه ی معکوس داشت.من دوست داشتم جائی باشم که بتونم اوج بگیرم و قدرم را بدونن.جائی که بُزُرگتر، زیباتر و خواستنی تر باشه.و امروز با کمال مسرت میتونم اعلام کُنم که این آرزوی بُزُرگ تحقق پیدا کرده.من توی یکی از دانشگاههای خارج پذیرُفته شُده ام و به زودی باید اینجا را برای همیشه ترک کُنم.این رفتن برگشتی نداره چون بعد از اون یه شُغل و موقعیت عالی و دُنیائی جدید مُنتظرمه...»
روز موعود فرا می رسه.بدرقه کُنندگان با اشک و ناراحتی شُما را بدرود می گن و شُما هم اشک می ریزید ولی اشک شوق و مطمئنید که یه روزی این فراق به دیدار مُجدد ختم میشه.شُما وارد هواپیما می شید و ...پرواز.




داستان ما تموم شد.

منظور من از نقل این داستان موضوع مُهاجرت نبود.موضوع آمادگی برای مُردن بود که در این پُست به سفر تشبیهش کردم. من در پُست قبلی با نام «به امید دیدار »همین حرف را زده بودم ولی احساس کردم کسی متوجه منظورم نشده حتی یک نفر بنابراین جور دیگری آن را نوشتم. الان هم خودم را این زیر سنجاق می کُنم که دیگه ابهامی نمونه:

مرگ حقیقتی که به سُراغمان خواهد آمد، همه اش هم بد نیست.به جائی خواهیم رفت که خیلی بُزُرگتر از اینجاست.پس چرا باید ازش بترسیم و حرفش را هم نزنیم؟ «چراها؟ و چون ها؟»خُدا که با ما پدر کُشتگی ندارد که تا مُردیم بگوید؛ آهان!خوب به چنگم افتادی الان حالت را می گیرم کوچولو!

نکته: خواهی نخواهی می آید .با این حال توصیه نمی کنُم خودتان سُراغش بروید.{اصلا و ابدا}


پروازمرگترسچراها و چون ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید