طاقت نداشتم منتظر آسانسور بمانم، چهار طبقه را از پلهها بالا رفتم و به راهروی بلندی رسیدم که در انتهای سمت چپ اتاق یکی مانده به آخرش در لباس اتاق عمل، پریدهرنگ با لبخندی از آسودهگی دراز کشیده بود و به سختی تلاش میکرد کمی به پهلوی چپاش بچرخد.
تا مرا دید بیاختیار گریه کرد، قدم تند کردم و دستاش را با احتیاط گرفتم و پیشانیاش را بوسیدم. نمیدانستم باید چه بگویم، اولین و تنها چیزی را که به ذهنام رسید به آرامی همانطور که لب از پیشانیاش برمیداشتم زمزمه کردم: دورت بگردم.
قد که راست میکردم تازه متوجه نوزادی شدم که کنارش بود و سفت در پتویی آبیآسمانیرنگ پیچیده بودندش. برای چند لحظه که نمیدانم چند لحظه، زمان، زمین و هر جنبشی متوقف شد. نوزادی بود به غایت کوچک و بینهایت آسیبپذیر. خم شدم که بهتر ببینماش، چشماناش بسته بود و به آرامی نفس میکشید، نفس میکشید، نفس میکشید.
شاید مرسوم نباشد برادر به خواهرش بگوید دورت بگردم حتا اگر واقعن و در عمل دورش بگردد، شاید هم بیش از اینها برادرها باید دور خواهرانشان بگردند. هر چه هست، از آن لحظه، خواهری که سالها جان من بود، جانتر شد؛ درست از سوم بهمن هزار و سیصد و نود و چهار.
رایان امروز دو سال زندگیاش را تمام میکند و وارد سال سوم میشود. روزهای اول را به یاد میآورم که هر چند ساعت یک بار نفس کشیدناش را با هیجان و هراس وارسی میکردم طوری که کسی نفهمد و متوجه بیم بیمایهی من نشود. چهقدر از همان لحظهی اول قلب مرا از آن خود کرده بود و ندانسته بودم.
حالا آنقدر بزرگ شده که بتواند مرا صدا کند، با هم بازی کنیم یا جذابتر از آن، به گردش و اتوبوسسواری و تماشای گلهای پارک و نوازش گربهها برویم. امروز، دو سال تمام است که من یک «دایجو»ی خوشحال هستم.