حامد هدائی
حامد هدائی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

روزنوشته شماره ۲: جان‌کندن خوب نیست

حامد هدائی | نویسنده | سخنران | مشاور مدیریت
حامد هدائی | نویسنده | سخنران | مشاور مدیریت


دوران راهنمایی از سر لجبازی با معلم حرفه و فن، تصمیم گرفتم ماشین جوجه کشی بسازم، می‌گفت نمی‌شود، من هم می‌گفتم می گ‌شود و درستش می‌کنم، طرح اولیه را کشیدم و کمی تحقیق کردم، از بابا و عموم خواستم در مسائل فنی کمکم کنند. یک مقدار خرت و پرت از زیرزمین‌مان برداشتم و از دوستم ژوزف خواستم تا به عنوان سرمایه گذار پول جور کند. میخ و چسب چوب و لامپ را خریدیم، یک جعبه تلویزیون‌مبلی به همراه یک ترموستات هم از عموم گرفتم، بابام هم قرار بود در برق کشی و کارهای اصلی کمکم کند. مشغول کار شدم، همه چیز را سر هم کردم، جعبه را حسابی عایق کردم که گرما را حفظ کند. یک ماه بود که خودم را گرفتار کرده بودم، تا اینکه یک روز بابام گفت: چرا اینقدر زور میزنی، خوب یک جعبه آماده می‌گرفتی و اینقدر خودت را به سختی نمی گ‌انداختی، باقی موارد هم روی جعبه سوار می‌کردی، دلم نمی‌خواست حرفشو قبول کنم، فکر کردم زحماتم را نمی‌بیند و می‌خواهد مرا از ادامه کار منصرف کند. شاید هم حس کنجکاوی و جستجوگری‌ام را درک نمی‌کرد. با این حال، هر نظری داشت بعدها متوجه شدم که بنده خدا راست می‌گفت. آن پروژه هیچ وقت تمام نشد. نه به این خاطر که نتوانستم کارم را به خوبی تمام کنم، مساله اساسی زمانی به وجود آمد که خواستیم دستگاه را امتحان کنیم و تخم نطفه دار پیدا نکردیم، چند ماهی دستگاه جوجه کشی بدون تخم، گوشه حیاط خاک خورد و آرام آرام به فراموشی سپرده شد. هیچ وقت هم نفهمیدیم که کار می کند یا نه، اما فهمیدم قادرم مثل خر کار کنم.دوران راهنمایی از سر لجبازی با معلم حرفه و فن، تصمیم گرفتم ماشین جوجه کشی بسازم، می‌گفت نمی‌شود، من هم می‌گفتم می گ‌شود و درستش می‌کنم، طرح اولیه را کشیدم و کمی تحقیق کردم، از بابا و عموم خواستم در مسائل فنی کمکم کنند. یک مقدار خرت و پرت از زیرزمین‌مان برداشتم و از دوستم ژوزف خواستم تا به عنوان سرمایه گذار پول جور کند. میخ و چسب چوب و لامپ را خریدیم، یک جعبه تلویزیون‌مبلی به همراه یک ترموستات هم از عموم گرفتم، بابام هم قرار بود در برق کشی و کارهای اصلی کمکم کند. مشغول کار شدم، همه چیز را سر هم کردم، جعبه را حسابی عایق کردم که گرما را حفظ کند. یک ماه بود که خودم را گرفتار کرده بودم، تا اینکه یک روز بابام گفت: چرا اینقدر زور میزنی، خوب یک جعبه آماده می‌گرفتی و اینقدر خودت را به سختی نمی گ‌انداختی، باقی موارد هم روی جعبه سوار می‌کردی، دلم نمی‌خواست حرفشو قبول کنم، فکر کردم زحماتم را نمی‌بیند و می‌خواهد مرا از ادامه کار منصرف کند. شاید هم حس کنجکاوی و جستجوگری‌ام را درک نمی‌کرد. با این حال، هر نظری داشت بعدها متوجه شدم که بنده خدا راست می‌گفت. آن پروژه هیچ وقت تمام نشد. نه به این خاطر که نتوانستم کارم را به خوبی تمام کنم، مساله اساسی زمانی به وجود آمد که خواستیم دستگاه را امتحان کنیم و تخم نطفه دار پیدا نکردیم، چند ماهی دستگاه جوجه کشی بدون تخم، گوشه حیاط خاک خورد و آرام آرام به فراموشی سپرده شد. هیچ وقت هم نفهمیدیم که کار می کند یا نه، اما فهمیدم قادرم مثل خر کار کنم.


#حرف_آخر: جان کندن همیشه خوب نیست، راه سخت همیشه بهترین راه نیست، گاهی باید راه در رو را پیدا کرد. گاهی هم نباید راهی را شروع کرد. انتخاب و تصمیم‌گیری، کار دل‌پیچه آوری است‌ و همیشه روده مغزمان به درستی کار نمی‌کند.‌باید توان درد کشیدن را هم داشته باشیم، زندگی، همین کثافتی است که می‌بینید. چاره‌ای هم نداریم جزء اینکه تحمل‌اش نداریم.


روزنوشتهزندگی
مشاور | نویسنده | سخنران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید