سلام. من حامد جواهری هستم.
در حال حاضر که این پست رو مینویسم، هم-بنیانگذار و مدیرمحصول تاندوری، پلتفرم آموزش آنلاین آشپزی و قنادی هستم.
راستش این روزا تقاضای افراد برای رسیدن به جایگاه مدیر محصول خیلی زیاده و از طرفی هم تا چشم میگرده با کلی دوره آنلاین مدیریت محصول طرف هستیم که شما با گذروندنش خواب استخدامشدن بهعنوان مدیر رو هم نمیتونین ببینین (اوپس!).
ولی با خودم فکر کردم شاید انتقال تجربیاتم بهعنوان یک مدیر محصول بیتجربه که ۴ سال پر از اشتباه و درسهای پرهزینه رو گذرونده، بهافرادی که میخوان وارد این مسیر بشن، مفید باشه. اینجا از تعاریف تیپیکال مثل اینکه "مدیر محصول کیست؟" و "چرا مدیرمحصولها قهرمانند؟" و اینها حرف نمیزنم و فقط هدفم اینه که درسهایی که گرفتم رو اول برای خودم، دوم برای بقیه مکتوب کنم.
بنظرم نقش مدیر محصول در یک Early-Stage ضروریه و نبودش باعث میشه محصولهایی درست بشه که بههیچ وجه User-Driven ساخته نشده و فقط داره کار میکنه؛ در نتیجه هزینههای سازمان در جذب و نگهداری کاربرهای جدید چندبرابر میشه و رشد سازمان خیلی سختتره، در نتیجه هر لحظه امکان Fail وجود داره.
اول یک بکگراند از خودم و مسیر شغلیام میگم و بعد به نکاتم میپردازم. من کارم رو ابتدا با Frontend Development شروع کردم، بعدش بهواسطهی علاقهی شخصی رفتم سراغ iOS Development و بعدتر هم رفتم سراغ دیزاین و بسیار خوشبخت بودم که تونستم یک دورهی کارآموزی UI/UX Design رو در رهنماکالج عزیزم بگذرونم و با مفهموم محصول و اینکه به کاربرهای یک محصول واقعی کمک کنی تجربهی بهتری داشته باشن، بیشتر درگیر شدم.
خب دیگه کافیه، بریم سراغ تجریبات گندزدنهای من. توی این پست ۵ مورد رو نوشتم، ولی احتمالا یک پست دیگه هم بنویسم.
اگر الان میخواستم به حامد ۴ سال پیش، زمانی که برای اولین بار، بدون هیچ تجربهای، میخواست بره یک محصول نوپا رو مدیریت کنه توصیه کنم، میگفتم هر روز با حداقل ۵ نفر از افرادی که با محصول Interaction داشتن باید صحبت کنی، تعامل کنی، حتی رفاقت کنی. شوخی نمیکنم. بزرگترین دامی که یه Early-Stage میتونه توش بیافته اینه که با بلندپروازی و Benchmark های قشنگی که ۲ ساعت براشون وقت گذاشته، میلیونها تومن پول بیزبون و کلی ساعت تلاش رو به آتش بکشه.
همه کسایی که اولین بار میرن سمت مدیریت محصول، قطعا چندبار Lean Startup رو خوندن و کلی هم نکته ازش هایلایت کردن، ولی همه هم فراموش میکنن که فرمون حرکت محصول در یک Early Stage رو فقط و فقط پذیرندگان اولیه مشخص میکنن.
راهنمای عملی که برای من جواب داد: هر روز تعدادی از کاربرها / مشتریها / حتی فالوئرهای اینستاگرام، که خیلی از محصولتون استفاده میکنن، یا مبالغ بالاتری نسبت به بقیه پرداخت کردن، یا همینطوری توی سوشالمدیا و ... قربونصدقهتون میرن رو انتخاب کنید و باهاشون تماس بگیرید.
خودتون رو معرفی کنید و ازشون اجازه بگیرید که مکالمه رو ضبط کنید. یکسری سوال مشخص برای این تماسها داشته باشید، مثل نحوه آشنایی یا عدد NPS یا هر شاخص دیگهای که براتون مهمه. سعی کنید باهاشون نزدیک بشین و حس واقعیشون رو نسبت به محصولتون بسنجید و بعد ازشون درخواست کنید بهتون پیشنهاد بدن تا محصولتون بهتر بشه. اینکار رو باید بهصورت Continues انجام داد. اینطوری میفهمین که مشتریها در کجای Journey دارن Drop میشن و میتونین با اصلاحات کوچک و کمهزینه، تست و درستش کنید.
چارتهای مختلفی برای نمایش نقش مدیر محصول درست میکنن، ولی بنظرم یکی از صادقترین این چارتهای برای شرایط یه Early-Stage این چارته :
توی این چارت ما با ۳ جنس تفکر طرفیم :
یه مدیر محصول کمتجربه، از ترس اینکه نکنه کاربرها از این فیچر جدید استفاده نکنن، یا اینکه تیم فنی نمیتونه این فیچر رو پیاده کنه، یا اینکه مارکتینگ نمیتونه درست پروموتش کنه، دائما توی مرز Feasibility و Viability گیر میکنه و همیشه سعی میکنه با Benchmark کردن رقبا یا نمونههای موفق خارجی، نقشهی راه محصول رو مشخص کنه. درصورتی که مهمتر از توان اجرا اینه که کاربر چی میخواد. یه مدیر محصول بیتجربه، علیرغم اینکه تصور میکنه تمام تصمیمگیریهاش User-Driven بوده، ولی نیست.
شاید تصور کنین این که خیلی مشخصه، ولی اینطور نیست. یکی از سختترین بخشهای مدیریت محصول پیدا کردن Product-Market Fit هست. زمانی که نه اشخاص زیادی حاضرن محصول رو خریداری بکنن، نه کسایی که خریداری کردن از محصول زیاد استفاده میکنن. فهمیدن دلایل این موضوع میتونه تلاشهای زیادی ببره مثل بررسی کردن دائم متریکها و دیتاهای Historical مارکتینگ، مکالمات عمیق با مشتریهای وفادار و ...
در واقع این عکس بنظرم جنس فعالیت روزمره مدیر محصول رو بهخوبی توصیه میکنه :
بنابراین هرزمان که توی جلسات Sprint Planning دیدین فیچرهایی که تعریف شده از جنس Benchmark های درونسازمانیه، وقتشه به همهچیز شک کنید و ببینین نظر مشتریان وفادارتون درمورد کارهایی که قراره بکنید چیه. از فیچرهایی که با عقلتون جور درنمیاد هم نترسید، چون هیچ رسپی ثابتی برای محصولهای Early-Stage وجود نداره.
توی قسمت اول گفتم باید با مشتریها صحبت کنی، تعامل کنی، حتی رفاقت کنی. این رفاقت قراره Payback هم بکنه. کجا؟ الان میگم.
اول از همه، هر فیچر یا اتفاقی که قراره توی محصول بیافته رو باید تست کنید. بههر قیمت و شرایطی. حتما و حتما، قبل از اینکه فرایند توسعه رو شروع کنید، با چندتا از کاربرهای واقعی پروتوتایپ اون فیچر رو تست کنید.
اگر استارتاپی هستید که میتونه خرج کنه، توصیه میشه پروتوتاپیتون رو با تستادی تست کاربردپذیری کنید و یک اسکرینریکورد بسیار زیبا ازشون تحویل بگیرید و ببینین کاربر ریاکشنش به اون فیچر چیه.
اگر هم استارتاپ بیپولی هستید، میتونین لینک پروتوتایپ اون فیچر جدیدتون رو برای اون مشتریهایی که باهاشون رفیق شدین بفرستید و ازشون خیلی محترمانه خواهش کنید که انجامش بدن و بدونن که با این کار کمک بزرگی به شما و دنیایی که قراره آباد کنین میکنن.
بعضی وقتها میفهمید با یک تست ساده میتونستید از میلیونها تومن ضرر و هدررفت تلاش تیم توسعه جلوگیری کنید و بجاش تمرکزتون رو نیازهای کاربرهای واقعی بذارید، پس تست رو جدی بگیرید.
یکی دیگه از اشتباهات من این بود که دائما سعی میکردم هزاران متریک مختلف رو با هم بسنجم و سعی کنم محصول در تمام متریکها نمرهی قابل قبولی داشته باشه.
قصه اینه که اولا شما بتمن نیستید که بتونید هزارتا متریک رو همزمان Track کنید، دوما محصول یک Early-Stage خیلی کوچکتر و سادهتر از این حرفها باید باشه. توصیهی من اینه که توجهتون رو به حداکثر ۵ متریک اصلی محدود کنید. باقی رو فعلا جزو Vanity Metrics در نظر بگیرید و زمانی که به Product/Market Fit رسیدید، سراغ بقیهشون برید.
مثلا وقتی شما هنوز PMF رو لمس نکردید، خیلی اهمیتی نداره چرا Avg. Duration در صفحههای محصولات شما پایینه، مهم اینه که چطور میتونید مثلا AOV رو بالاتر ببرید.
خیلی مهمه که بدونین مشتریهای شما، با خرید محصول شما میخوان چه مسیر (Journey) هایی رو شروع کنن و محصول شما کجای اون مسیر قرار میگیره. معمولا ممکنه یک تا چند مسیر مختلف رو برای پرسوناهای مختلف ببینین. میشه اینطور گفت :
زمانی شما به Product/Market Fit میرسید که مشتریهاتون هم به انتهای مسیرشون برسن.
راهنمای عملی که برای من جواب داد: نقشههای مختلف هر پرسونا رو ترسیم کنید. با مکالمههای عمیق با مشتریهاتون بفهمید کجای مسیر دارن Drop میشن. بفهمین مشکل از محصوله یا مارکتینگ نتونسته پیامش رو درست منتقل کنه. قدمهای کوچک بردارید و پلهپله اصلاح کنید. زمانی که شاخصهایی مثل Order Frequency یا DAU رشد خوبی پیدا کرد و Churn کاهش چشمگیری پیدا کرد، میشه گفت به PMF نزدیکتر شدید.
اشتباه رایج مدیرمحصولهای جونیور با بکگراند دیزاین: Customer Journey Map رو جدی نمیگیرن و بهواسطه بکگراندی که در دیزاین دارن، روی User Flow بایاس میشن و کاربر رو گم میکنن.
یادمون باشه که Customer Journey مشتری شما، با خرید محصول از شما به پایان نمیرسه. توی خیلی از محصولها که Order Frequency جزو متریکهای مهمشونه، خرید محصول تازه استپ اول مسیره.
در کل شغل مدیر محصول، یه شغل پر از استرسه. شما معمولا دیرتر از بقیه سرکار میرید خونه، بیشتر از بقیه On-Call هستید و دائما در حال هماهنگی یا مکالمه و جلسه هستید. نکتهای که هست اینه که هیچ رسپی مشخصی برای مدیریت محصول وجود نداره؛ بسته به نوع شخصیت شما، نوع محصولی که دارید مدیریتش میکنید و فرهنگ سازمانی که توش مشغول بهکار هستید، جنس وظایف و فعالیتهای روزمره شما ممکنه متفاوت باشه.
تجربهی من اینه که شغل مدیریت محصول، پر از استرسه. مسئولیت یک محصول کامل با شماست. گاهی وقتها بهخاطر کمبود نفرات توی تیم فنی، حتی مجبور بودم تکنولوژیهای مختلف رو یاد بگیرم و اون خلاء رو پر کنم. ولی همونطور که در ابتدا گفتم، تمام این گزارهها برای یک Early-Stage هست.
در پایان دوست دارم نظراتتون رو در مورد این پست بدونم.