هشت و نیم بیدار شدیم و صبحانه را سنگین برگزار کردیم، چای خوردیم و به سوی آخرین امتحان حرکت کردیم. بیست کیلومتری را مثل نه ماه گذشته طی کردیم و دست آخر جلوی مدرسه پایین آمدیم. در راه، نکات مهم مرور شده بود، پس چند دقیقهای به احوالپرسی گذشت و بحث با چندی از دوستان راجع به «سینما». انیمیشن جدید ماریو را تازه دیده بودیم و اتفاق داشتیم که شاهکار نیست و فیلمنامه مشکلات زیادی دارد.
ساعت ده قرار شد صفی تشکیل شود و آخر سالی عکسی بگیریم و تقدیری از بعضی بشود. بعد از این برنامه، مانند ماه اخیر به طبقهٔ سوم رفتیم و منتظر برگهها بودیم. هوا گرم بود و همه کلافه در و دیوار را نگاه میکردند. برگه که به دستمان رسید، نوشتن شروع شد و شش نمرهٔ اول راحت گذشت و رسیدم به متن چهارده نمرهای. از دو انتخابی که پیش رو بود، بنا را گذاشتم بر موضوعی که تضاد میان دو مفهوم «کهنه و نو» بود.
«پیرمرد دکانش را باز کرد. این بار هم مثل همیشه شیشههای ترشی را روی قفسهٔ زنگزده پیادهرو گذاشت. سبزیهای کپکزده، شیارهای سنگفرش قدیمی را پوشانده بود. دوچرخهسوار نزدیک بود شیشههای ترشی را بشکند. پیرمرد هر چه بد و بیراه بود نثارش کرد.»
برای چنین تضادی، فقط این طرح به ذهنم رسید، اما نمیدانستم که چگونه متنم تمام خواهد شد. میخواستم سادهگرایانه بنویسم و خیلی شلوغش نکنم. نگاهی به اطراف انداختم. هنوز نیمساعتی بیشتر وقت بود.
«آن سوی خیابان، فروشگاه زنجیرهای از فروشش بسیار راضی بود. تابلوی براقش پیرمرد را عصبانی میکرد. ماشینهای خوش رنگ و لعاب، روی ردیف بودند. پیرمرد خسته، نگاهی انداخت. کلاهش را برداشت و به آسمان افکند. در آن سو کودکان حلقهای داشتند. سرشان همراه مسیر کلاه میچرخید و بالا میرفت.»
معلم دینی با مشاور مشغول بحث بود. همچنان برگهٔ چرکنویس را سیاه میکردم:
«پیرمرد ناراحت بود. داشت چیزی را از دست میداد. چیزی ارزشمند که سالها زندگیاش بود. برای مردم هم افسوس میخورد. آیا برای پول زار میزد؟ به آسمان نگاهی انداخت. کلاهش را میدید که با آن تار و پود نمدیاش چرخ میخورد. پرندهها شاد بودند، بی خبر ولی شاد.»
هنوز یک بند دیگر از انشایم مانده بود. آن را هم که نوشتم، پاکنویس کردم و سرخوش بیرون آمدم. باز با دوستان همکلام شدیم و باز هم عکس گرفتیم. با عجله سوار ماشین شدیم چون دیرمان شده بود و میدانستم که چند وقتی این راه تکراری بازگشتمان را نمیبینم.
«روزهای بعد، فروشگاه آن سوی خیابان خوشحالتر بود. پرندهها همچنان میخندیدند. کلاه از آن بالا پیرمرد را میدید که روی صندلیاش نشسته بود و به کودکان، آخرین شیرینیها را هدیه میکرد.»
بیست و هشتم خرداد هزار و چهارصد و دو
دنبال کنید؟ نه بیخیال :)