آن روز وقتی پا به کتابفروشی گذاشتم، خیالاتی در سرم بود. کتابهایی را که میخواستم نوشته بودم. مرد کتابفروش با آن عینک قدیمیاش در قفسهها میلولید. سلامی کردم و چند دقیقهای مات فضای عجیب و فرحبخش آنجا شدم. دوستمان که از قضا چند وقتی شروع به خواندن فلسفه کرده بود، یکراست رفت سراغ کتابها. کتابفروش بر آن بود که کتابها را خودتان بیابید. و در این لحظه ملتفت شدم که یک ساعتی آنجا خواهیم بود.
چشمانم که بر قفسهی کتابها میچرخید، احساسی خوشایند داشت. نام بعضیهاشان زیاد به گوشم خورده بود. وداع با اسلحهی همینگوِی را که دیدم، فوری انتخابش کردم. قمارباز را هم خود کتابفروش پس از اندکی جستوجو پیدا کرد. مانده بود اوژنی گرانده.
در نگاه کتابفروش، خرسندی موج میزد. میگفت مرا به کمکدرسی میشناسند. آخرش هم گفت رمان بخوانید که زندگیتان عوض میشود و از این اباطیل. خب ما هم از همین حرفها گوشمان پر بود که به سرمان زده بود کتاب بخوانیم. آن سو در قفسهی فلسفه، دوستمان کتابها را میکاوید. سرخوش بودیم و پس از اینکه اوژنی گرانده را یافتم، از مغازه بیرون آمدیم.