امروز نیم ساعت زودتر از خواب بیدار شدم، وقتی که داشتم خواب میدیدم. از سر صبح استرس داشتم. همش گوشم سنگین بود. انگار باید خیلی کارها بکنم و یادم نمیومد چه کاری. ساعت ۷:۳۰ شده بود و باید میرفتم سر کار. تو ماشین کمی به خواب دیشب فکر کردم ولی چیزی یادم نیومد، واسه همین ترجیح دادم کمی چشام رو ببندم و تا مقصد چند دقیقهای بخوابم.
چند دقیقهای دیر رسیده بودم واسه همین باید چای رو با قندِ تیکههای رئیس پایین میدادم. کارم رو دوست داشتم ولی رئیسم یه آشغال واقعی بود. یکی از سختیهای کار هم این بود که آخر روز با اون خستگی باید مینشستیم واسه رئیس از روزمون میگفتیم که چه کارا کردیم و یه «کارت خوب بود» خشک یا یه سری فریاد پر مایه تحویل میگرفتیم.
همیشه واسه خونه رفتن مسیر دورتر رو انتخاب میکردم تا فرصت بیشتری واسه چرت زدن تو ماشین داشته باشم. این وقتا شبیه کسایی هستم که از جنگ برگشتن، صورت قرمز و پف کرده که حتی نگران این نیست که اگه خوابش ببره ممکنه اسلحهاش رو ببرن. گاهی پیشونیم به شیشه میچسبه و از خواب میپرم، گاهی هم راننده بد ترمز میکنه، اما سعی میکنم چشمم رو بسته نگه دارم.
خونه یه اتاق خواب داره که فقط واسه قایم کردن وسایل وقتی که مهمون میاد استفاده میشه، که البته مهمونی هم نمیاد. روزایی مثل امروز لباسها میرن یه گوشه مبل که صبح سریعتر آماده بشم. در یخچال رو باز میکنم و یکی از همبرگرهایی که واسه روز مبادا گذاشته بودم رو بر میدارم و میذارمش گرم بشه. همراه ساندویچم قسمت بعدی سریال رو تماشا میکنم. آخراش چشام سنگین میشه، دراز میکشم، کانال رو سوییچ میکنم، «تظاهرات زنان علیه ...»، صفحه تاریک میشه.