روزی که میخواستم بروم سربازی را خیلی دقیق یادم است، صبح خیلی زود آماده شدم و به راه افتادم. این که می گویم آماده شدم فکر نکنید که ساک بستم و وسایل ضروری سفر و مسافرت مثل چند دست لباس گرم و راحتی ، وسایل بهداشتی و ملحفه و پتو مسافرتی وووو را در ساکم جا دادم، نه، فقط یک کاپشن که نه، یک پولیور هم نه، اصلا اسمش را نمی دانم فقط روپوشی بود که وقتی سردم می شد می پوشیدم. همان را پوشیدم و برگه اعزام را برداشتم و از اهالی خانه خداحافظی کردم. داشتم از در می رفتم بیرون که مادرم صدایم زد. با خودم گفتم: "بالاخره یکی توی این خونه به فکرم هست". فکر میکنید چه گفت؟
گفت: "کجا میری؟"
گفتم: "دارم میرم سربازی"
گفت: "خب باشه خداحافظ"
از خانه ما تا مرکز نظام وظیفه راهی نبود. اول دیماه سال ۱۳۹۰ ساعت حدود ۶ و نیم صبح پیاده راه افتادم. با اینکه بندرعباس خیلی سرد نمی شود اما کمی سوز می آمد. با خودم گفتم:" خوب شد یه چیزی پوشیدم سردم نشه". رسیدم به خیابان انتظام، چند نفری قبل از من آمده بودند. خانواده هایشان با گریه و زاری در حال آخرین سفارش ها به خرس گنده شان بودند که می خواست دو ماه برود آموزشی و بعد برگردد ور دلشان خدمت کند. تازه بین آموزشی هم دو الی سه بار مرخصی می دادند. بگذریم...
یک لحظه متوجه شدم برگه اعزام دستم نیست. توی این مسائل سابقه داشتم. یادم می آید حدود ۸ ساله بودم که فرستادندم نان بخرم، اسکناس را توی دستم مشت کردم، وقتی رسیدم دیدم دستم خالی است.
القصه مسیری که آمده بودم را برگشتم تا شاید برگه را پیدا کنم. نمیدانستم اگر برگه دستم نباشد اعزام می شوم یا دوباره باید چند ماه صبر کنم. تنها دغدغه ام این بود که پدرم بگوید:" همین کارم نتونستی انجام بدی؟". وسطهای راه کنار یک جوی آب برگه را دیدم. ایندفعه محکم تر گرفتمش. سرم را که بالا آوردم محمود جلویم ترمز زد. گفتم:" کله سحر اینجا چی میکنی؟" ، گفت برای بدرقه آمدم. سوار شدم و با هم رفتیم برای معرفی و اعزام.
همه سربازان اعزامی با لباس های پلو خوری و حداقل یک ساک پر از لباس و ملزومات دو ماه زندگی آمده بودند. بعد از مقداری معطلی و سوء مدیریت های همیشگی و تشکیل چند صف و از این موارد، بالاخره گفتند کجا باید برویم. من پادگان آموزشی آیت الله خاتمی یزد افتادم. همان جا یک عده به ما می گفتند خوش به حالتان هتل خاتمی همه اش بخور و بخواب است. البته تعداد این هتل های آموزشی سربازی در کشور ما کم نیست. و قبلا در خاطرات دوستانم که به خدمت رفته بودند شنیده بودم آنجایی که بودند بخور و بخواب بوده و کلی خاطرات پیچاندن پست و صبحگاه و ... را تعریف می کردند.
تعداد بچه هایی که اسمشان را برای یزد خواندند را دقیقا یادم نیست. فکر می کنم ۲۰ نفر بودیم. سوار اتوبوسی که برایمان گرفته بودند شدیم. اتوبوس قرار بود ما را در یزد پیاده کند و بقیه را به شهرهای دیگر ببرد.
هنوز کسی را نمی شناختم. معمولا وقتی جایی هستم که کسی را نمی شناسم سعی می کنم سریع ارتباط نگیرم و کمی دیرجوش هستم.
طرف های ظهر حرکت کردیم. گریه های خانواده ها را برای دوری از عزیز دردانه هایشان که تا سوپری سر کوچه هم تنهایی نرفته بودند می دیدم. چیزی که حالم را بد می کرد زاری های متقابل خرس های گنده ای بود که قرار بود بروند و به کشورشان خدمت کنند، البته اجباری.
نیمه شب به یزد رسیدیم. چون پادگان آموزشی آیت الله خاتمی خارج از یزد بود، ورودی شهر پیاده شدیم. بعد از پرسیدن آدرس و چانه زدن با رانندگان سواری و تاکسی، با چند خودروی سواری خودمان را به پادگان رساندیم و پذیرش شدیم.
شب نسبتاً سردی بود و ابر آسمان را پوشانده بود. غیر از سو سوی چراغ های پادگان که با فاصله دور از هم بودند چیزی به چشم نمی خورد.
نزدیک به دو کیلومتر پیاده رفتیم تا به سوله های آسایشگاه رسیدیم. قبل از ما سربازهایی از استان های فارس، سیستان و بلوچستان و تهران هم آمده بودند. از فرط خستگی چشمهایمان باز نمی شد. جلوی سوله غذا خوری صف طولانی تشکیل داده بودند. اصلاً حوصله صف ایستادن را نداشتیم، به محض گرفتن پتو روی تخت ها دراز کشیدیم. اما مگر می شد به یک خواب راحت فکر کرد؟! این تازه شروعش بود، آنجا با صدای انواع حیوانات و موجودات زنده آشنا می شدی.