امروز صبح اول وقت اداری، جمالی آمد به اتاق ما و با دستگاه تب سنج دمای بدن ما را اندازه گرفت. یک وسیله دیجیتالی سفید کوچک مثل چراغ قوه که به فاصله ۱۰ سانتیمتری پیشانی ما می گرفت و دکمه اش را می زد. لامپ روی سر دستگاه، نور آبی رنگی را به مدت ۳ ثانیه روی پیشانی می انداخت و بعد که خاموش می شد توی صفحه دیجیتالی کوچکش درجه دمای بدن را نشان می داد. عمو خلیل با یک سینی و چند استکان چای آمد توی اتاق و همینطور که استکان چای را روی میز می گذاشت از بالای عینکش جمالی را دید می زد. با صدای خش دارش گفت:"جل الخالق، بدون تماس با بدن و بدون درجه تب و جیوه و درجه. مگه می شه، مگه داریم؟!".
اعتراف می کنم که دستهایم را زیر ۱۰ ثانیه می شویم. به خاطر صرفه جویی و جلوگیری از اسراف نیست، کلا حوصله ندارم که آن قدر طول بکشد. ماسک هم نمی زنم، دماغم انحراف دارد و همین طوری هم نفسم بالا نمی آید. راستش دستکش هم نمی پوشم، دستهایم عرق می کند و چندشم می شود.
دمای بدن من ۳۶/۶ درجه بود. جمالی رفت سراغ عمو خلیل. عمو خلیل که روی صندلی نشسته بود، کمرش را صاف کرد و آب دهانش را قورت داد. جمالی دستگاه را روبروی صورتش گرفت. ۳۸ درجه. دوباره امتحان کرد. باز هم صفحه تب سنج ۳۸ درجه را نشان داد. گفتم: "شاید باتریش ضعیف شده." گفت: "نه تازه باتری انداختم." عمو خلیل عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود. با حالت ترس گفت: "خیلی بده؟ حالا چی میشه؟"
دلم برای پیرمرد سوخت. عمو خلیل صبح به صبح از پایین تا بالای شرکت را با انواع وایتکس، افروز و مواد شوینده دیگر ضدعفونی می کرد. همیشه ماسک روی صورتش و دستکش لاتکس به دست داشت. فاصله اجتماعی را هم رعایت می کرد و هیچ وقت بیشتر از یک متر و نیم به کسی نزدیک نمی شد. از بهداری شرکت اعلام کرده بودند: "هر صبح درجه تب همه را چک کنید و اگر کسی بالای ۳۷ درجه بود، سریع به دکتر احمدی اطلاع بدهید." جمالی تلفن را برداشت و شماره اتاق دکتر احمدی را گرفت و به منشیِ دکتر قضیه ۳۸ درجه تب عمو خلیل را تعریف کرد. عمو خلیل لرزش خفیفی به اندامش افتاد. منشی گفت: "دکتر امروز نمیاد، با معاون تماس بگیرین."
چند دقیقه بعد، سیل تماس ها بود که از بخش های مختلف شرکت، به اتاق ما می شد و از حال و احوال عمو خلیل می پرسیدند. کسی توی شرکت نبود که عمو خلیل را دوست نداشته باشد. تا اینکه رئیس دفترِ مدیرعامل تماس گرفت و گفت: "مدیرعامل دستور دادند عمو خلیل بره بیمارستان شهید محمدی خودشو معرفی کنه." نمی دانستیم چه بگوییم. این بنده خدا فقط یک درجه دمای بدنش بیشتر از حد معمول بود، آن هم ممکن بود به خاطر خوردن چای یا تاثیرِ کار و فعالیتش باشد. توی شرکت، عمو خلیلِ آبدارچی، تنها کسی بود که کاملا مفید، هر ۸ ساعتِ اداری کار می کرد.
دستور مدیر عامل بود. مگر کسی می توانست روی حرفش حرفی بزند؟ عمو خلیل را به بیمارستان شهید محمدی، بخش بیماران حاد تنفسی بردند. آتش نشانی را هم خبر کردند و آمد تمام اتاق ها و دستشویی ها و آبدارخانه را ضدعفونی کرد. داشتم کاغذها و پرونده های روی میز را جمع می کردم که بروم. عمو خلیل برگشت. گفت: "ازم تست نگرفتن، گفتن علائم کرونا نداری، برو خونه." کیفم را برداشتم و از شرکت زدم بیرون. عمو خلیل ماند و نگاه های معنی دار کارمندهای شرکت.