حامد قزل سفلی
حامد قزل سفلی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

جایی میان اتوبوس

ساعت از ۱۱ گذشته، شب در اوج قدرت همه را به آرامش دعوت میکند. قدم هایم یکی پس از دیگری برداشته میشوند و من به خود فکر میکنم، خودی با غم هایی نهفته در آن. مردی در آن سکون و سکوت برای آزادی فریاد میزند، برای زندگی، برای زنی که شاید در خانه منتظر همین کرایه باشد. ضیافتی از نور در ایستگاه برپاست، مثل اینکه زود رسیده ام، هنوز سایر مسافران به همراه اتوبوس نرسیده اند. صبر میکنم و فکر میکنم، در این نور زیاد غم هایم بیشتر دیده می شوند، بالاخره اتوبوس خود را میرساند، راننده اش آدم را از خوش رویی سیر میکند و انگار امشب از آن شبهاست، مسافران زیادی همراه دلم هستند، گاهی لبخند، احترام، کمی توصیه، نصیحت و بعضا شوخی و غم به هم تعارف میکنند، تشکر میکنم و نصیحتی به جان میخرم. در این میان عشق هم پرسه میزند و خودش را مدام پشت دختری زیبا پنهان میکند. دختری که ایستاده و از پنجره بیرون را تماشا میکند.

هر کسی ایستگاهی دارد برای پیاده شدن، برای رفتن. همین که در ایستگاهم پیدا میشوم، شب بی درنگ به سمت خانه هُلم میدهد و من فکر میکنم:

ای کاش غم‌ها را میشد جا گذاشت، جایی میان اتوبوس‌.


اتوبوسلبخندآزادیغم‌هاای کاش
(من‌واَمثالِ‌من)instagram.com/hamedqezelsofla
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید