حامد قزل سفلی
حامد قزل سفلی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

داستان اسب

میگن یه روز یه اسب زنگ میزنه به سیرک.

متصدی گوشی رو بر میداره و بعد از جملات ابتدایی و معمولیِ هر مکالمه ای؛

اسب میگه: میخواستم شرایط‌تون رو برای کار بدونم، در واقع چه مزایایی برای هنرمندان‌ در نظر گرفتین ؟

متصدی جواب میده: بله حتما فقط، هُنرتون چیه ؟

اسب لحظه ای میمونه، و بعد با سُمِ‌ش که نَعل طلاییِ تازه ای داره گوشیِ تلفن رو از روی گوشِ‌ش بر میداره و نگاهی بهش میکنه؛

بعد دوباره گوشی رو دمه گوشِ‌ش میگیره و خیلی آروم و مات میگه: دارم حرف میزنم !


با قدم‌های آروم و با نگاهی خیره سمت آشپزخونه میره، روی دو پا می ایسته تا برای خودش چایی بریزه، مثلِ همیشه اول از قوری و بعد لیوان رو زیر شیرِ سماور میگیره، نگاه خیره‌ش اما اونو یاد الاغی میندازه که یکی از چهره‌های مطرحِ سیرکه و هنر خاصی هم نداره که متوجه ی آبِ جوشی میشه که همینطور داره از لیوانِ‌ش سَر ریز میکنه.


روی مُبلی که همیشه جلوی پنجره هست لَم میده و لیوان چای رو بین دو سُم‌ِش نگه میداره و خیره بیرون رو تماشا میکنه؛

با خودش فکر میکنه که خب حتما چیزهای دیگه ای هم هست که مهمن، مهم تر از هُنر.

تلفنداستانهنرزندگیموفقیت
(من‌واَمثالِ‌من)instagram.com/hamedqezelsofla
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید