میگن یه روز یه اسب زنگ میزنه به سیرک.
متصدی گوشی رو بر میداره و بعد از جملات ابتدایی و معمولیِ هر مکالمه ای؛
اسب میگه: میخواستم شرایطتون رو برای کار بدونم، در واقع چه مزایایی برای هنرمندان در نظر گرفتین ؟
متصدی جواب میده: بله حتما فقط، هُنرتون چیه ؟
اسب لحظه ای میمونه، و بعد با سُمِش که نَعل طلاییِ تازه ای داره گوشیِ تلفن رو از روی گوشِش بر میداره و نگاهی بهش میکنه؛
بعد دوباره گوشی رو دمه گوشِش میگیره و خیلی آروم و مات میگه: دارم حرف میزنم !
با قدمهای آروم و با نگاهی خیره سمت آشپزخونه میره، روی دو پا می ایسته تا برای خودش چایی بریزه، مثلِ همیشه اول از قوری و بعد لیوان رو زیر شیرِ سماور میگیره، نگاه خیرهش اما اونو یاد الاغی میندازه که یکی از چهرههای مطرحِ سیرکه و هنر خاصی هم نداره که متوجه ی آبِ جوشی میشه که همینطور داره از لیوانِش سَر ریز میکنه.
روی مُبلی که همیشه جلوی پنجره هست لَم میده و لیوان چای رو بین دو سُمِش نگه میداره و خیره بیرون رو تماشا میکنه؛
با خودش فکر میکنه که خب حتما چیزهای دیگه ای هم هست که مهمن، مهم تر از هُنر.