اونشب بعد تئاتر به خودمون اومدیم دیدیم کلی پیاده اومدیم و رسیدیم به یه عالمه آدم که برای خودشون روی یخ میرقصیدن.
مری تا اونشب اسکی انجام نداده بود، بارها سعی کردم بگیرمش اما جفتمون میخوردیم زمین، این موضوع براش به شکل شگفت انگیزی جالب بود و با تموم وجود میخندید.
بعدها یه شب که جفتمون پیش هم نبودیم و چیزی دیگه بینمون مثل قبل نبود بهم باحالت بغض گفت،
کاش برگردیم اونشب و هی بخوریم زمین..