اینجا میخوام با این سوال شروع کنم ! که چی شد ؟
شاید سوال بهتر اینه که بپرسم " با کی قراره در باره مرگ باهاش حرف بزنم و اونم باهام حرف بزنه؟"
و وقتی رفتی حس کردم کمی از قلبم دیگه نیست اما بهتر شد اوضاع دیدم نه واقعا اینطوری نیست
بلکه تمام قلبم دیگه نیست !!!!
به سرعت سعی کردم جاهای خالی رو با اشکال مناسب پر کنم اما چیزی که پر شد در این جای خالی ها، خودم بودم که علاوه بر اون دقیقا توی فکرام هر روز بیشتر غرق میشم
یه جمله داره بهرام رادان میگه وقتی جوونی اگر عاشق کسی شدی حتما نگهش دار فکر میکنی بازم مثل اون پیدا میکنی اما اتفاقی که می افته اینه که 10-15 سال بعد میفهمی دیگه مثل اون پیدا نمیشه
ساعت های زیادی به نقطه خیره میشم ولی نمیتونم کسی رو پیدا کنم و هر روز درگیر بودنم
سوگ سوگ سوگ
عجب چیز مسخره ایی وای از رفتگان بی بازگشت
خیلی سخته که میدونی توی این شهر داره نفس میکشه اما دیگه نمیتونی ببینیش
میتونی اما اون دلش نمیخواد
و میرسی به این شعر که:
ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد
صیاد رفته باشد !!!!
و همه اینها بخشی از افسردگی هستش که، خودت میدونی نح افسردگی میکنی بلکه واقعا افسرده ایی