ویرگول
ورودثبت نام
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

عشق یک طرفه در سایه سکوت

هیچ کس نفهمید ما هم زمان بوده ایم
هیچ کس نفهمید ما هم زمان بوده ایم



غروب‌ها همیشه بوی خاصی داشتند. نه از جنس خاک یا هوا، بلکه از جنس تکرار. مرد هر روز از مسیر طولانی خیابان می‌گذشت، از کنار پنجره‌های بسته و چراغ‌های خاموش، تا برسد به همان نیمکت قدیمی روبه‌روی کافه. نمی‌دانست چرا هنوز می‌آید. خودش را قانع کرده بود که این فقط یک عادت است، اما ته دلش می‌دانست عادت هم می‌تواند شکل دیگری از عشق باشد—شکلی خاموش، بدون کلمه، بدون توقع.
زن همیشه دیرتر می‌آمد، همیشه با همان آرامش، با نگاهی که هیچ‌کس را قضاوت نمی‌کرد. موهایش را بالا می‌زد، کیفش را روی میز می‌گذاشت، و لبخند می‌زد. لبخندی که نه امید می‌داد، نه وعده‌ای، فقط حضور بود؛ حضورِ بی‌دلیل، بی‌نام، بی‌قصد.
مرد در آن دیدارهای کوتاه هیچ‌وقت از خودش نمی‌گفت. فقط گوش می‌داد. به حرف‌های ساده‌ی زن، به خنده‌هایش، حتی به سکوت‌هایش. گاهی فکر می‌کرد اگر روزی زبانش باز شود و همه را بگوید—تمام چیزهایی که در دلش جا مانده—دنیا به هم می‌ریزد. چیزی در او می‌گفت سکوت، خودش نوعی حفاظت است. شاید عشق واقعی همین باشد: حفظ چیزی که اگر گفته شود، می‌میرد.
یک بار، زن پرسید:
«تو هیچ‌وقت احساس نمی‌کنی وقتش رسیده چیزی رو عوض کنی؟»
مرد نگاهش کرد، اما جواب نداد. چون نمی‌دانست باید چه را عوض کند؛ خودش را، یا احساسی که سال‌ها در سایه نگه داشته بود. فقط گفت:
«آدم‌ها همیشه دیر می‌فهمن کِی باید چیزی رو عوض کنن.»
زن لبخند زد، گفت: «شاید درست گفتی.» و همان‌طور که همیشه می‌کرد، فنجانش را برداشت، کمی قهوه نوشید و به بیرون نگاه کرد، جایی که چراغ‌ها تازه روشن می‌شدند.
روزها گذشتند. بی‌هیچ اتفاق خاصی. نه نزدیک‌تر شدند، نه دورتر. رابطه‌شان شبیه بارانی بود که هیچ‌وقت شروع نمی‌شود اما همیشه بویش در هواست.
تا روزی زن گفت که می‌خواهد برود. نه با بغض، نه با اشک، فقط با همان آرامش همیشگی‌اش. گفت که دیگر نمی‌تواند در این شهر بماند.
مرد فقط سر تکان داد. در دلش آشوبی بود، اما چهره‌اش آرام. همان قهوه را نوشیدند، همان صندلی‌ها، همان گفتگوهای بی‌معنا. وقتی زن بلند شد، گفت:
«بازم می‌بینمت؟»
مرد لبخند زد: «نمی‌دونم.»
او رفت. مثل همیشه. بی‌صدا.
و بعد از رفتنش، همه چیز در کافه همان بود، اما دیگر هیچ چیز نبود.
روزهای بعد، مرد هنوز می‌آمد. می‌نشست، قهوه‌اش را می‌گرفت، به در نگاه می‌کرد. اما دیگر کسی نمی‌آمد. حتی صاحب کافه هم کم‌کم عادت کرده بود چیزی نپرسد. مرد فقط نگاه می‌کرد.
گاهی صدایی از خیابان می‌آمد—صدای کفش زنی روی سنگفرش، یا خنده‌ای دور—و او ناخودآگاه سر می‌چرخاند. اما همیشه کسی دیگر بود.
او با خودش فکر کرد شاید عشق هم مثل نور چراغ‌ها باشد: نه از آنِ ما، نه برای ما، فقط از کنارمان می‌گذرد.
گاهی شب‌ها که از کنار شیشه کافه رد می‌شد، بازتاب خودش را می‌دید، در همان صندلی همیشگی، روبه‌روی کسی که دیگر وجود نداشت.
اول فکر کرد ذهنش بازی درمی‌آورد.
بعد فهمید نه، واقعاً بازتاب است، اما از شب‌های گذشته. مثل تصویری که از زمان عقب مانده باشد.
در آن تصویر، هنوز او نشسته بود، هنوز زن روبه‌رویش بود، هنوز لبخند داشت.
اما خودش، این‌طرف شیشه، پیرتر، خاموش‌تر، فقط نگاه می‌کرد.
در آن لحظه فهمید چیزی که بین‌شان بود، از دست نرفته؛ فقط در لایه‌ای از زمان مانده که دیگر به آن دسترسی ندارد.
بار دیگر که گذشت، تصویر محو شده بود.
تنها خودش بود، نیمکتی خالی، و بوی قهوه‌ای که دیگر هیچ گرمایی نداشت.
او همان‌جا نشست، بی‌آنکه بداند چرا.
رهگذری از کنارش رد شد و گفت: «منتظری کسی بیاد؟»
مرد گفت: «نه. فقط نشستم.»
اما دلش می‌دانست که همیشه منتظر است—نه برای زن، نه برای بازگشت، بلکه برای لحظه‌ای که سکوت، معنای حرف‌ نزدن را از بین ببرد.
آن شب دیرتر از همیشه رفت. وقتی از کوچه می‌گذشت، سایه‌اش روی دیوار افتاده بود و عجیب بود—انگار دو سایه بود: یکی می‌رفت، دیگری مانده بود.
و شاید همین، خلاصه‌ی همه‌چیز بود.
شاید ماندن، شکل دیگری از رفتن است.
و رفتن، راهی برای ماندن در ذهن کسی که هرگز نگفت دوستت دارم.

...او هنوز هر روز از همان کوچه می‌گذرد.
نه برای دیدن او، که برای مطمئن شدن از نبودنش.
باد که از پیچ کوچه رد می‌شود، صدایی دارد شبیه صدای خنده‌اش،
و هر بار مرد سر برمی‌گرداند، بی‌آنکه بداند چرا.
گاهی روی نیمکت سنگی کنار درخت می‌نشیند،
همان‌جا که روزی حرفی نزده بینشان رد شد.
آن روز باران می‌آمد و زن گفت:
«عجیب است، بعضی‌ها می‌مانند، بی‌آنکه چیزی بخواهند.»
و او فقط لبخند زده بود، چون نمی‌توانست بگوید:
«من همانم که مانده‌ام و هیچ نگفته‌ام.»

سال‌ها گذشته.
زن ازدواج کرده، رفته، زندگی کرده، شاید فراموش کرده.
اما مرد هنوز، بی‌هیچ دلیلی، گاهی حس می‌کند که در گوشش کسی نجوا می‌کند:
«من هم مانده بودم، فقط در جای دیگر.»
آن لحظه، مرد آرام لبخند می‌زند.
نه از شادی، نه از غم.
بلکه از درک آن راز دیرینه‌ای که عشق را می‌سازد:
دو نفر می‌توانند در دو جهان جدا زندگی کنند
و باز در یک نقطه، در زمان، در سکوت،
برای لحظه‌ای کوتاه ــ بی‌آنکه بدانند ــ
به هم رسیده باشند.
و این همان چیزی‌ست که جادو نیست،
اما از هر جادویی واقعی‌تر است:
ماندن، بی‌آنکه بگویی؛
رفتن، بی‌آنکه از دل بروی.

پیام داستان:
گاهی عشق در نگفتن معنا می‌یابد، نه در اعتراف.
ماندنِ واقعی، ماندنی بی‌نام است — بی‌صدا، بی‌ادعا، اما جاودان.
تحلیل کوتاه:
مرد نماینده‌ی عشق خاموش و ماندگار است؛ زنی که رفته، نماد گذر زمان.
اما در لایه‌ی عمیق‌تر، داستان درباره‌ی مرز باریک میان ماندن و رفتن است — اینکه شاید هیچ‌کس واقعاً نمی‌رود اگر در ذهن و حسِ دیگری جا بماند.
جادوی داستان در سکوتش است، نه در اتفاقاتش.

داستان کوتاه عاشقانهعشق
۱۰
۶
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید