ویرگول
ورودثبت نام
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
خواندن ۱۱ دقیقه·۳ ماه پیش

پنجره وگلدان رزماری..

پارت اول: شب گلدان‌ها

شب، کوچه‌ی باریک و تاریک در مه فرو رفته بود. چراغ‌های خیابان مثل چشم‌های نیمه‌باز، زرد و خسته می‌درخشیدند. مردی که تازه به محله آمده بود، میان سکوت کوچه صدای خش‌خش ظریفی شنید. صدا شبیه حرکت برگ‌ها بود، اما درختی در اطراف نبود.

وقتی جلوتر رفت، گلدانی کوچک را دید: رزماری. شاخه‌های نازک و تیزش آرام تکان می‌خوردند، بی‌آنکه بادی بوزد.

مرد نفسش را حبس کرد. در شیشه‌ی پنجره‌ی روبه‌رو سایه‌ی زنی دیده می‌شد که او را نگاه می‌کرد. زن لبخندی نصف واقعی و نصف سایه داشت. پشت سرش پرده‌ای نیمه‌افتاده، اتاقی تاریک، و چیزی مبهم بود… چهره‌اش به‌طور عجیبی شبیه مادر مرد بود، هرچند خودش نمی‌توانست توضیح دهد چرا این حس را دارد.

او قدمی به گلدان نزدیک شد. روی خاکش چند قطره‌ی آب تازه برق می‌زدند. هر قطره تصویر مرد را بازتاب می‌داد، اما نه به‌طور کامل:

در یک قطره چشم‌هایش خیلی تیره‌تر از معمول بودند.

در قطره‌ای دیگر لب‌هایش بی‌صدا باز و بسته می‌شدند.

و در یکی از بازتاب‌ها، سایه‌ای پشت سرش دیده می‌شد که اصلاً به او تعلق نداشت.

ناگهان شاخه‌ای از رزماری مثل دستی باریک و زنده به سمت پای او خم شد. مرد عقب رفت، اما تصویرش همچنان در قطره‌ها تکثیر می‌شد.

صبح روز بعد، او دوباره به همان نقطه برگشت. اما گلدان کوچک نبود. شاخه‌ها قد کشیده بودند، مثل اینکه در یک شب تمام قدم‌های او را به یاد آورده و ثبت کرده باشند. حالا آرام و بی‌صدا به سمت او خم می‌شدند.

پارت دوم: بازتاب شاخه‌ها

باران نیمه‌شب خیابان ترک‌خورده را شسته بود. مه روی زمین موج می‌زد و چراغ‌های زرد، لکه‌های محوی در آن می‌ساختند. مرد در میان کوچه قدم برمی‌داشت و حس می‌کرد زمین زیر پایش نفس می‌کشد. هر قدم، صدای خش‌خش برگ‌ها را از دور می‌آورد؛ صدایی که نمی‌توانست بفهمد از کجا می‌آید.

چشمش دوباره به همان گلدان افتاد. رزماری، با شاخه‌هایی که انگار می‌خواستند به سمت او خم شوند. آب باران در خاک گلدان جمع شده بود و سطحش مثل آینه لرزان می‌درخشید.

او به یاد قصه‌ای افتاد: زن گلدان‌دار محله، زنی که می‌گفتند هر روز با وسواس چند قطره آب روی رزماری می‌ریزد، اما آن قطره‌ها روی دیوار، سایه‌هایی عجیب می‌انداختند. سایه‌هایی که با آدم‌ها فرق داشتند.

مرد جلوتر رفت و خم شد. هر قطره آب روی خاک، تصویری از خودش را بازتاب می‌داد. اما هیچ دو تصویری یکسان نبودند:

یکی لبخندی مصنوعی بر لب داشت.

دیگری دهانش باز بود و فریاد بی‌صدا می‌کشید.

یکی دیگر چشم‌های توخالی و سیاه داشت.

مرد دچار سرگیجه شد. حس کرد اگر بیش‌تر نگاه کند، بازتاب‌ها از سطح آب بیرون می‌خزند و جایش را می‌گیرند.

سایه‌ای از پنجره‌ی روبه‌رو دوباره تکان خورد. همان زن، با همان لبخند نصفه‌نیمه. لب‌هایش تکان می‌خوردند، اما صدایی به گوش نمی‌رسید.

مرد فهمید برای رهایی، باید از مرزی نامرئی عبور کند. مرزی که میان خودش و شاخه‌های زنده‌ی رزماری کشیده شده بود.

پارت سوم: انعکاس در ریشه‌ها (کابوس مرد)

مرد در تاریکی کوچه راه می‌رفت، اما هر بار که به انتها نزدیک می‌شد، کوچه کش می‌آمد و دوباره آغاز می‌شد. باران بند آمده بود، اما صدای خش‌خش برگ‌ها قطع نمی‌شد؛ انگار درون گوشش می‌پیچید.

قدم بعدی را که برداشت، ناگهان زمین نرم شد. پایش درون خاک فرو رفت. تکان خورد، اما نتوانست آزاد شود. شاخه‌های رزماری از دل زمین سر برآوردند، دور پاهایش حلقه زدند و بالا رفتند.

مرد خواست فریاد بزند، اما صدا در گلویش گیر کرد. برگ‌ها مثل هزاران انگشت سرد روی پوستش کشیده می‌شدند.

چشمش به سطح آب باران افتاد. بازتاب خودش را دید، اما بازتاب تغییر کرده بود:

یکی از آن‌ها داشت می‌خندید، خنده‌ای که به تمسخر می‌مانست.

یکی دیگر گریه می‌کرد.

سومی چشم نداشت و فقط حفره‌های تاریک خالی بود.

شاخه‌ها بیشتر بالا آمدند. حالا دور سینه‌اش پیچیده بودند. مرد نفس‌نفس می‌زد.

صدایی در گوشش پیچید. صدای همان زن گلدان‌دار. آرام و کشیده:

«هر راز تو، شاخه‌ها را تغذیه می‌کند.»

مرد با چشم‌های وحشت‌زده اطراف را نگاه کرد. خانه‌ها خم شده بودند، انگار دیوارهایشان از جنس سایه بود. کوچه به سمت آسمان پیچ می‌خورد و همه‌چیز معلق بود.

شاخه‌ها از روی شانه‌اش گذشتند و به صورتش رسیدند. مرد حس کرد دارد محو می‌شود. بدنش آرام آرام شبیه سایه شد.

صبح روز بعد، رهگذران از کوچه عبور کردند. هیچ ردی از او نبود. فقط گلدان رزماری روی لبۀ پنجره دیده می‌شد. شاخه‌هایش آرام تکان می‌خوردند، بی‌آنکه بادی بوزد.

پارت چهارم: دوست دختر پیگیر

باران نیمه‌کاره رها شده بود و زمین هنوز بوی خاک خیس می‌داد. چراغ‌های زرد خیابان زیر مه لرزان، مثل فانوس‌های خسته می‌درخشیدند.

او ــ دوست دختر مرد ــ با قلبی پر از اضطراب وارد همان کوچه شد. از دور بارها نامش را صدا زد، اما جز پژواک خفه‌ی خودش و خش‌خش شاخه‌ها پاسخی نیامد.

گوش سپرد. صدا آشنا بود، شبیه به کسی که نفس‌هایش میان برگ‌ها گیر کرده باشد. قدم‌هایش لرزیدند اما جلو رفت.

چشمش به گلدان رزماری افتاد. گلدان همان بود، اما چیزی در آن عوض شده بود. شاخه‌ها مثل بازوهای باریک و انعطاف‌پذیر تکان می‌خوردند. برگ‌ها برق می‌زدند، مثل پولک‌های مرطوب.

برای لحظه‌ای جرأت کرد نزدیک‌تر شود. خم شد و به خاک خیره شد. قطره‌های کوچک آب روی سطح خاک هنوز باقی بودند، و هر قطره تصویری از مرد را بازتاب می‌داد:

یکی از تصویرها چشم‌های وحشت‌زده داشت.

دیگری آرام لبخند می‌زد.

سومی پشت به او کرده و در حال رفتن بود.

دخترک عقب کشید. قلبش می‌خواست از سینه بیرون بپرد.

در ذهنش زمزمه‌ی زن گلدان‌دار را شنید:

«رازهایش در شاخه‌هاست. اگر می‌خواهی او را پیدا کنی، باید از مرز عبور کنی.»

چشم‌های دختر پر از اشک شد، اما همان لحظه شاخه‌ای از رزماری به آرامی به سوی او خم شد؛ مثل دستی که بخواهد دعوتش کند.

او با تردید دستش را جلو برد…

---

پارت پنجم: روبروی آینه

قدم‌های دختر او را به اتاقی تاریک رساند. هوای داخل مثل هوای قدیمیِ کلیسا، سنگین و مرطوب بود. درست در میانه‌ی اتاق، آینه‌ای قدی قرار داشت. قاب چوبیِ کهنه داشت که انگار سال‌هاست آن‌جا ایستاده.

او نزدیک شد. نفسش روی سطح سرد آینه مه نشاند. تصویر خودش را دید… اما چیزی درست نبود.

سایه‌ای پشت سرش ظاهر شد. زنی با لباس ساده، لبخندی نصفه ــ نصف واقعی و نصف سایه ــ و گلدانی در دست. رزماری‌ای که شاخه‌هایش آرام آرام به سمت دختر خم می‌شد.

دختر وحشت‌زده برگشت؛ اما پشت سرش کسی نبود. دوباره به آینه نگاه کرد؛ سایه همچنان آنجا بود.

شاخه‌ها از قاب آینه بیرون آمدند. برگ‌ها صورتش را لمس کردند. در همان لحظه تصویر مرد در آینه پدیدار شد: چشم‌های خالی، لبخندی محو، و گامی معلق میان ماندن و رفتن.

دختر به یاد حرف زن گلدان‌دار افتاد:

«رازها در شاخه‌هاست.»

دستش لرزید، اما جلو رفت. آینه مثل دهانی تاریک باز شد. تصویر مرد، تصویر زن گلدان‌دار، تصویر خودش و حتی زویی… همه باهم در موجی از سایه و نور درهم پیچیدند.

او ناگهان فهمید: زن گلدان‌دار، خودش بود.

مرد گمشده، بازتاب پدرِ غایب.

و همه‌ی این صحنه‌ها، حلقه‌ای بودند که در ذهن یک بیمار، بارها و بارها تکرار می‌شدند.

آینه لرزید، و دنیای اطراف محو شد…

---

پارت ششم: شوک اول – مدار توهمات

موضوع تابلو، شاخه‌های رزماری بود که در نور مه‌آلود سالن، سایه‌های عجیب روی زمین می‌انداختند. مرد گمشده، زن نیمه‌سایه و کوچه‌های تاریک، همگی در یک قاب به تصویر کشیده شده بودند؛ تصویری که هم کابوس بود و هم خاطره، هم واقعیت و هم خیال.

زویی قلمش را روی کاغذ گذاشت و نفس عمیقی کشید. اتودها و یادداشت‌های پراکنده روی میزش جلوه‌ای از همان شب‌ها و خیابان‌های تاریک، شاخه‌های رزماری و سایه‌های مرد و زن گلدان‌دار را نشان می‌دادند. هر برگ، هر شاخه، هر قطره‌ی آب، انگار در ذهن او جان گرفته بود و حرکت می‌کرد.

او کمی عقب رفت و دفترچه‌ی نقاشی‌اش را نگاه کرد. خطوط، سایه‌ها و رنگ‌ها، همزمان دنیای واقعی و کابوس‌های ذهنی‌اش را بازتاب می‌دادند. زویی با خود فکر کرد:

«هر تصویر، هر حرکت، خودم و خیالم را روایت می‌کند.»

کم‌کم تصویر ذهنی او شفاف‌تر شد و مرز بین دفترچه و واقعیت محو شد. دوربین ذهن ما، از نزدیک به حرکت شاخه‌ها و سایه‌ها نگاه می‌کرد و سپس آرام به فضای بیرون منتقل شد.

حالا ما در سالن موزه مدرن پاریس ایستاده‌ایم. جمعیت زیادی جلوی یکی از آثار رنه مارگریت گرد آمده‌اند. هر بیننده با نگاه خودش برداشت می‌کند، اما زویی همچنان غرق تماشاست.

شاخه‌های رزماری، سایه‌های مرد، زن نیمه‌سایه – همه در ذهن او جان گرفته‌اند. تمام آنچه خواندیم، یادداشت‌ها و تخیلات زویی با دیدن تابلو بود. هر نگاه، هر حرکت ذهن او، جهان را دوباره خلق می‌کند و ما تنها شاهد سفر زویی میان خطوط و رنگ‌ها هستیم.

در نهایت، شاید هیچ مرد گمشده‌ای وجود نداشته باشد، شاید زن گلدان‌دار تنها سایه‌ای از ذهن زویی باشد، اما قدرت تابلو این است که هر نگاه، داستان خود را می‌سازد و مرز بین واقعیت و خیال را باز هم تار می‌کند.

---

پارت هفتم: شوک نهایی – درمانگاه قرنطینه

در درمانگاه بیماران خاص، اتاقی بود که به آن «قرنطینه» می‌گفتند. فضای سرد و خاموش، با نور مه‌آلودی که از پنجره‌ی کوچک می‌تابید، حسی از توقف زمان می‌داد.

فرانسوا پسر جوانی درون اتاق بود. اطرافش پر از ورق‌های پاره‌ی یادداشت شده و اتودهای نقاشی بود:

تمام دیوارها با خواسته‌ی فرانسوا از نقاشی‌ها پوشانده شده بودند.

گلدان کوچکی که در آن گل چند شاخه رزماری کشیده شده بود بارها نقاشی شده بود با شاخه‌هایی بلند و خمیده، و تعدادی طرح‌های دیگر: زنی که نصفش در سایه بود و نصف در روشنایی، مردی که چهره‌اش کامل دیده نمی‌شد و مشخص نبود می‌رود یا می‌آید، یک کوچه‌ی خلوت با سایه‌های بلند، دختری جوان با بوم نقاشی و قلم و رنگ که به فرانسوا چشم دوخته بود، و پنجره‌ای با گلدان رزماری که شاخه‌هایش خم شده‌اند.

پرستاران می‌گفتند در این سال‌ها هزاران بار این طرح‌ها تکرار شده‌اند. دختری جوان، هنرمند و مرموز، که هر بار با نگاهش داستانی جدید خلق می‌کرد.

او ساعت‌ها همین نقاشی‌ها را می‌کشید و دوباره می‌کشید، همان تصاویر، همان شاخه‌ها، همان سایه‌ها، همان کوچه‌ها… تکراری اما با تغییراتی کابوس‌وار. و این نقاشی‌ها هر روز تکرار می‌شد. زمان مفهومش را در چرخه ذهن مرد جوان از دست داده بود.

در این لحظه، سؤال بزرگ بر ذهن می‌نشست: او کیست؟

آیا همان مرد گمشده است، که حالا درون ذهن خودش و تابلوهای زویی گرفتار شده؟

یا همان زویی است، که روحش در مدار توهمات و تکرارها اسیر شده؟

شاید هم پسر تنها نگهبان خاطرات و کابوس‌های زن و مرد و گلدان رزماری است، و هر نقاشی، یک حلقه‌ی دیگر از آن مدار توهمات بی‌پایان است.

شوک نهایی در همین ابهام مطلق نهفته است: او کیست، واقعاً در حال تجربه‌ی چه چیزی است، و چه کسی یا چه چیزی او را در این چرخه‌ی بی‌پایان نگه داشته است؟ بیننده یا خواننده، درست مانند زویی در موزه، تنها شاهد یک چرخه‌ی بی‌پایان و تکرار کابوس‌هاست، جایی که مرز بین نقاش و نقاشی، واقعیت و توهم کاملاً محو شده است.

کوچه، پنجره، گلدان رزماری با شاخه‌هایی خم شده، زنی در سایه، مردی که نه می‌رفت و نه می‌آمد، و دختر جوانی که به پسر جوان خیره شده بود، تمامی این نشانه‌ها که در ذهن او نقش می‌بست و او هر بار گرفتار آن‌ها می‌شد و این چرخه هر ساعت و هر روز تکرار می‌شد.

هیچ‌گاه متوجه نشد زنی که در سایه به گلدان خیره شده بود، بسیار شبیه مادرش است.

حتی متوجه نشد که دختر جوانی که نقاشی می‌کند و به پسر جوان نگاه می‌کند، عیناً زویی دوست وفای اوست.

پارت هشتم _ خانه ای درمرکز پاریس

غروب آرامی بود. پرده‌های سفید پنجره در نسیم شهری تکان می‌خوردند و نور چراغ‌های خیابان لکه‌های زرد و خاکستری روی دیوار می‌پاشیدند. در آپارتمانی کوچک در مرکز پاریس، سکوت با خش‌خش ورق‌های دفتر درس فرانسوا شکسته می‌شد. او خم‌شده روی میز تحریرش مشق می‌نوشت.

مادرش، زنی صبور و خسته، باید عصرها برای مخارج خانه کار می‌کرد. سال‌ها پیش، شوهرش یک روز از خانه رفت و هیچ‌وقت برنگشت؛ نه نامه‌ای، نه نشانی، تنها یک جای خالی در قاب خانواده.

همیشه یک گلدان کوچک با گل رزماری وسط میز آشپزخانه بود که مادر از آن مراقبت می‌کرد و در فصل گل‌دهی، گل‌های خوش‌رنگی می‌داد و با هر نسیمی عطر خاص رزماری در خانه می‌پیچید. به نظر می‌رسید آن گلدان که قبل از تولد فرانسوا تا به امروز یکی از اعضای خانواده بود، حضوری ثابت و آرام‌بخش داشت.

سالن خانه ساده بود: مبلمانی قدیمی، چراغی با شید کج، و چند تابلو بر دیوار. اما یکی از تابلوها بیش از بقیه چشمگیر بود: نقاشی بزرگی که مادر از روی آثار یک نقاش سوررئالیست کپی کرده بود. در نگاه نخست شبیه همه چیز و هیچ چیز بود؛ خانه‌ای نیمه‌روشن، کوچه‌ای خلوت، پنجره‌ای با گلدانی که شاخه‌های رزماری‌اش خمیده بود. اما اگر با دقت نگاه می‌کردی، چهره‌هایی در سایه‌روشن‌ها پدیدار می‌شدند: زنی با نیم‌رخ مبهم، مردی که معلوم نبود می‌آید یا می‌رود، دختری جوان، و موجودی دیگر که در گوشه‌ای ایستاده بود.

فرانسوا بار اول که به تابلو خیره شد، از مادر پرسید:

— این‌ها چه کسانی هستن؟

مادر لبخندی تلخ زد، به زن در سایه اشاره کرد و گفت:

— این منم، که مراقب گلدانم هستم.

انگشتش به شاخه‌های سبز رزماری رفت:

— این گلدان تویی.

بعد به مردی که در دوردست محو بود:

— این پدرت است، که هنوز معلوم نیست دارد می‌آید یا می‌رود.

به دختر جوان اشاره کرد:

— این، زویی‌ست؛ هم‌دانشگاهی آینده‌ات.

و در آخر، به زن دیگری که اندکی دورتر ایستاده بود:

— این هم دوستم است، که همیشه قول داده کنارت بماند.

فرانسوا چیزی نگفت. فقط بیشتر در تابلو غرق شد، انگار رشته‌ای نامرئی او را به تصویر پیوند می‌زد.

سال‌ها گذشت. بیماری سختی مادر را از پا انداخت، و خانه یک‌باره بی‌روح شد. مرگ او، امید زندگی فرانسوا را با خود برد. از آن پس، تابلو روی دیوار، مثل زخم باز، در ذهن او تکرار می‌شد. چهره‌ها جان می‌گرفتند، کوچه و پنجره و گلدان از بوم بیرون می‌آمدند، و او دیگر نمی‌توانست مرز میان واقعیت و خیال را بازشناسی کند.

تنهایی به کندی اما بی‌امان روانش را جوید. زویی، همکلاسی وفادار، گاهی به دیدنش می‌آمد. و سرانجام، به همراه همان «دوست مادر»، مجبور شدند او را در درمانگاه بیماران خاص بستری کنند.

✨ اینجاست که می‌توانیم به‌سادگی از او سُر بخوریم به پارت قرنطینه: پسر بزرگ‌تر شده، اتاقش پر از ورق‌های خط‌خطی و اتودهای تکراری است (کوچه، پنجره، زن گلدان‌دار، رزماری، زویی، مرد…). زمان برای او از هم پاشیده است. هر بار دوباره همان داستان را شروع می‌کند، اما هیچ‌گاه پایانش یکی نیست.

دوست دخترمرد زنرزماری
۸
۴
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید