
پیش از خواندن این داستان، پیشنهاد میکنیم ابتدا داستان قبلی را بخوانید و سپس به اینجا برگردید.
هیچکس دقیق نمیداند آن کافه کجاست. نه تابلویی دارد، نه آدرسی. بعضی میگویند فقط وقتی پیدایش میکنی که در اوج تنهایی باشی. میگویند مثل درِ مخفیِ یک خواب است؛ اگر خیلی فکرش را بکنی، شاید بهجایش فقط سایهاش را ببینی.
مردی پنجاهساله، هر غروب رأس ساعت پنج، وارد کافه میشد. نه از در، بلکه از آینهای مهآلود در انتهای کوچهای فراموششده. مینشست روی صندلی کنار پنجرهای که انگار رو به هیچجا باز نمیشد، اما صدای دریا از آن میآمد.
همیشه قهوهی ترک میخواست.
اما فنجانها هیچوقت بخار نمیکردند.
هیچکس در کافه حرف نمیزد.
همهی مشتریها، آدمهایی بودند که در دنیای واقعی، دیگر کسی آنها را بهخاطر نمیآورد.
یک زن با موهای سفید که اسم خودش را فراموش کرده بود، مردی که در خواب دیگران زندگی میکرد، دختری که تنها وقتی باران میبارید، میتوانستی او را ببینی و مرد، فقط مینوشت. در دفترچهای چرمی.
با جوهری که رنگ نداشت، اما اگر از زاویهی خاصی نگاه میکردی، جملاتش را در بخار پنجره میدیدی. مثلاً نوشته بود:
بعضی تنهاییها، دیگر برگشتپذیر نیستند. فقط باید آنها را آرام نوشید، مثل قهوهای سرد در شب بیصدا.
یکشب، دختری آمد.
نه از در، نه از پنجره.
از همان فنجانی که مرد هر شب قهوهاش را نمینوشید.
آمد، نشست روبهروی مرد و چیزی نگفت.
اما مرد نوشت:
گاهی آدمها نه با حرف، بلکه با حضورشان، رازها را باز میکنند.
ساعت پنج و پنج دقیقه، دختر برخاست و به سمت آینهی انتهای کافه رفت.
مرد دنبال نکرد.
فقط دفترچه را بست، سرش را روی میز گذاشت...
و دیگر هرگز باز نشد.
روایتهایی هست که میگویند حالا گاهی، غریبهای وارد کافه میشود و اگر به صندلی کنار پنجره بنشیند و قهوهی ترک سفارش دهد، فنجان آرام گرم میشود و در بخار شیشه، جملهای ظاهر میشود:
تنهایی، فقط نبودن دیگران نیست؛ گاهی، خودت را هم گم کردهای.
هیچکس مرگ او را باور نکرد.
در گواهی فوتش نوشته بودند: سکتهی مغزی.
اما همسایهها میگفتند هنوز شبها چراغ اتاقش روشن میشود و صدای ماشینتحریر، مثل قطرههای یکنواخت باران، از پشت دیوار نازک خانهاش شنیده میشود.
او نویسندهای تنها بود.
نه خانوادهای داشت، نه دوستی.
فقط دفترچههایی پر از داستانهای نیمهتمام و فنجانهای قهوهی ترک که همیشه نیمی از آنها سرد میماند.
پس از مرگش، کسی وسایلش را جمع نکرد.
خانهاش مثل قبل ماند، انگار مرد فقط برای لحظهای بیرون رفته.
و کافهای که همیشه در آن مینشست، همان گوشهی فراموششدهی کوچه، حالا دیگر برای کسی پیدا نمیشد... مگر برای آنهایی که چیزی را جا گذاشته بودند.
و آن دختر؟
او اولینبار در شب خاکسپاری مرد دیده شد.
درست زمانی که باران میبارید و آینهی قدی کنار کوچه، لکهلکه از مه و اشک شده بود.
کسی نمیدانست کی آمده.
موهایش خیس، لبهایش خاموش، و نگاهش... شبیه کسی بود که قرنها تنها بوده.
یک پیرزن گفت:
این همون دختریه که توی یکی از داستانهای اون مرد بود... همون که میگفت فقط وقتی قهوه رو کامل بنوشه، از توی فنجون بیرون میاد.
کسی خندید.
کسی چیزی نگفت.
اما همان شب، یکی از صندلیهای کافه جابهجا شده بود.
و روی میز، دفترچهای باز بود.
با جملهای که پیش از آن وجود نداشت:
کسی که نوشتم، برگشت.
ولی اینبار، نه برای من.
برای اینکه بنویسد ادامهی من را...
از آن شب به بعد، افسانهای در میان تنهاترین آدمهای شهر پیچید:
اگر کسی، واقعاً تنها باشد،
اگر فکری را آنقدر با خودش حمل کرده باشد که دیگر سنگینتر از خودش شده باشد،
کافهای را پیدا میکند با صندلی کنار پنجره...
و در آنجا، شاید دختری را ببیند با چشمانی بارانی،
که آمده است تا داستان نیمهتمام تو را،
از نگاهت بخواند و بنویسد.
من آوا هستم.
یا شاید بودم.
اسمم را کسی صدا نمیزند، فقط گاهی در گوشهی کاغذها، با دستخطی لرزان دیده میشوم.
نویسندهام مرا ساخت.
نه از گوشت و خون،
بلکه از خستگی شبهای دراز،
از قهوههایی که تا ته نوشیده نمیشدند،
از تنهاییای که هیچ آدمی طاقت ادامهاش را نداشت.
اولینبار که مرا نوشت، فقط یک جمله بودم:
دختری کنار پنجره، با چتری خیس...
اما کمکم، با هر بار نوشتن و پاک کردن،
با هر بار که دلش تنگتر شد،
من شکل گرفتم.
گاهی وقتی خواب بود، من بیدار میشدم.
در صفحات خالی دفترچهاش قدم میزدم،
با حرفهای نانوشتهاش حرف میزدم،
در بخار شیشه نفس میکشیدم.
اما چیزی کم بود...
من میخواستم بیرون باشم.
نه فقط در کلمات، نه فقط در رؤیا.
میخواستم واقعی باشم.
و او...
او مرد.
بیآنکه قهوهاش را تمام کند،
بیآنکه جملهی آخر را بنویسد.
من ماندم، گیر افتاده در نیمی از داستان،
نیمی از تنهایی،
نیمی از زندگی.
وقتی مرد، در کافه چیزی تغییر کرد.
دیگر آینه بخار نمیکرد.
قهوهها یخ نمیزدند.
کلمات، سبکتر شده بودند.
و من... برای اولینبار، از فنجان بیرون آمدم.
باران میبارید.
کوچه تاریک بود.
من رفتم سر میز همیشگی.
دفترچهاش باز بود.
جملهی آخرش ناتمام بود:
و او...
من ادامهاش را ننوشتم.
فقط نشستم.
و در بخار شیشه، صورتم را دیدم.
برای اولینبار، واقعاً دیدم.
از آن شب، گاهی صدای زن جوانی در کافه شنیده میشود.
نه بلند، نه واضح.
مثل صدای ورق خوردن کتابی قدیمی.
میگویند اگر خیلی تنها باشی، میتوانی او را ببینی.
دختری که فقط وقتی کسی نیمهکاره بنویسد،
تا آخر خط با او میماند.
بعد از مرگ نویسنده، کسی خانهاش را نخرید. نه بهخاطر قیمت، بلکه چون هیچ مشاور املاکی حاضر نبود کلید آن را به کسی بدهد. اما سامیار، یک پسر جوان و تازهوارد بود. آپارتمان را گرفت، بیآنکه گذشتهاش را بداند.
شب اول، همهچیز خوب بود. خانه سرد و ساکت. کافهی قدیمی هم ته کوچه، بسته و فراموششده. اما ساعت ۲:۱۳ نیمهشب، از همان اتاق کوچک انتهای راهرو، صدایی آمد:
تتتتتق... تقققق... تق... تتتتتق...
سامیار، اول فکر کرد خیالاتی شده.
اما صدا ادامه داشت.
نه با نظم، نه بینظم.
انگار کسی دارد با انگشتهای لرزانش، روی ماشین تحریری نامرئی ضربه میزند.
او جرئت نکرد در را باز کند.
فقط گوش داد.
ضربهها گاهی کند میشدند، گاهی سریع،
مثل نفس کشیدن کسی که دارد خواب میبیند.
صبح، وقتی هوا روشن شد، به سراغ اتاق رفت.
قفل نشده بود.
هیچچیز درونش نبود…
جز یک میز چوبی،
و یک ماشین تحریر کهنه.
اما عجیب اینجا بود:
دستهی ماشین تحریر هنوز گرم بود.
او خواست آن را لمس کند،
اما ناگهان صدایی از زیر میز آمد.
صدای کشیده شدن کاغذ،
و بعد، یک برگهی نو بیرون آمد.
با خطی ناآشنا…
با جملهای لرزان:
او برگشته. و من هنوز گیر افتادهام.
سامیار، آن شب نخوابید.
برگه را سوزاند.
اما نیمهشب بعد، باز صدا آمد.
تق... تتتتق...
و اینبار، کلمات واضحتر بودند.
به او بگو بنویسد... پیش از آنکه خیلی دیر شود.
پایان باز:
سامیار حالا هر شب، برگهای تازه از ماشین تحریر میکشه بیرون.
اما هیچوقت جرئت نمیکنه کامل بخونه.
فقط میذاره توی کشوی میز،
زیر فنجانی که هنوز، تهش کمی قهوهی سرد مانده…
و کافه،
آن کافهی فراموششده،
حالا پنجرهای رو به مه باز کرده.
کسی از آنجا بیرون را نگاه نمیکند،
اما سایهای همیشه، پشت شیشه است.
پنجرهای به درون مه
هیچکس دقیق نمیداند آخرین برگهای که از آن ماشین تحریر بیرون آمد، چه نوشته بود.
سامیار مدتی بعد خانه را ترک کرد.
گفت: «دیگر نمینویسم. یا شاید دیگر نوشته نمیشوم.»
خانه خالی ماند.
اما شبها، پنجرهی اتاقی روشن میشود، بیآنکه کسی در آن باشد.
و صدای آهستهای در کوچه میپیچد:
تق... تتتتق...
کافهی پایین کوچه، هنوز بسته است.
اما گاهی، اگر درست ساعت پنج عصر آنجا بایستی،
بوی قهوهی ترک در باد میپیچد،
و صدای صندلیای که بهآرامی عقب کشیده میشود.
آوا، دختری که نوشته شد،
شاید هنوز در آنجا باشد.
یا شاید… حالا اوست که مینویسد.
نه با جوهر، نه با صدا،
بلکه با سکوتی که باقی میماند
میان دو صندلی کنار پنجره.
شاید ما همگی، در گوشهای از یک داستان نانوشته گیر کردهایم.
داستانی که شبها، از دل پنجرهای مهگرفته، صدای ضربههای آرامش را میشنویم.
این روایت، دربارهی سامیار است… یا شاید دربارهی خود تو.
عنوان داستان:
قهرمان خاموشِ داستانی که هیچگاه نوشته نشد
پشت جلد:
او هر شب بازمیگشت،
نه برای نوشیدن قهوه،
بلکه برای شنیدن صدای ماشینی که دیگر کار نمیکرد.
کسی او را نمیشناخت.
حتی خودش را.
فقط ردپایی تاریک در آینهی انتهای کوچه بود،
و دختری بارانی،
که در بخار پنجره مینوشت:
تنهایی، سرنوشتی نیست؛ گاهی انتخابی است که نمیفهمی چرا کردیاش.
سامیار، قهرمانی که هرگز در سطر اول ظاهر نشد،
در سکوتِ سطری گمشده، بیدار میشود.
اما نه برای نجات کسی...
بلکه برای نجات خود.
پیشدرآمد
از زبان نویسنده
ممکن است هرکدام از ما
در داستانِ نانوشتهی زندگینکردهمان،
یک سامیار باشیم.
مسافری بینام،
در کوچهای که هیچ نقشهای نشانش نمیدهد.
همهی ما،
در انتظارِ فردایی هستیم که هیچگاه نمیرسد...
و وقتی میرسد، آنچنان اتفاقی نمیافتد.
من خودم،
شاید همان پیرمردیام که هر غروب،
در سکوت کافه، قهوهی نیمهسردی را مینوشید
و مینوشت، بیآنکه کسی نوشتههایش را بخواند.
و شاید،
همان دختری باشم
با موهایی خیس در زیر باران،
که ناگهان از دل فنجان بیرون میآید،
فقط برای چند لحظه،
تا بودن را لمس کند.
یا شاید…
فقط عموی سامیارم،
چهرهای محو در عکسی قدیمی،
روی دیوار خانهای که دیگر کسی در آن نفس نمیکشد.
ما همه در این دایرهایم.
دایرهای که نه آغاز دارد،
نه پایان.
فقط ضربههایی از ماشین تحریری خاموش،
که میکوشد
داستانی را بنویسد
که هیچوقت به پایان نمیرسد...
آن سوی پنجره، هنوز کسی هست
کافه هنوز آنجاست.
نه بسته، نه باز.
فقط مکانی میان رؤیا و واقعیت،
که وقتی خیلی تنها باشی، پیدایش میکنی.
مردی که روزی قهرمان خاموش این داستان بود،
دیگر چیزی نمینویسد.
شاید چون فهمید همهی داستانها،
پیش از آنکه نوشته شوند،
زیسته شدهاند.
و آوا…
دختری که فقط در بخار پنجره دیده میشد،
شاید حالا بخشی از ماست.
همان صدای گمشدهای که شبها
ما را به درون خودمان میبرد،
جایی که کلمات،
نه برای گفتن،
بلکه برای شنیدن زاده میشوند.
و سامیار…
شاید هرگز نداند کی بوده.
شاید هنوز، کنار ماشین تحریر بنشیند،
و هر شب، تنها یک جمله بنویسد:
هرکسی، در سطری از داستانی ناتمام، گیر کرده است.
یادداشت نویسنده
(پیش از آغاز داستان)
راستش،
قبل از نوشتن هر داستانی،
اول یک حمله میآید.
یک یاد.
یک خاطره که خودش را به دیوار ذهن میکوبد.
اینبار، فقط یک پنجره بود که باز شد.
پشتش دیواری به رنگ ابرهای بارانزا.
صندلی را تکیه دادم به پنجره و چشمهایم را بستم.
احساس کردم قطرات باران دارند به سر و صورتم میخورند.
بیهوا، به یاد آوا افتادم؛
دختری که هرگز ندیدمش،
اما در اپیزود اولِ ذهنم با گیسوانی خیس وارد کافه شد…
و دیگر هرگز از آنجا بیرون نیامد.
از آن کافه،
فقط یک پنجره مانده؛
پنجرهای که به بنبست ختم میشود.
اما اگر...
اگر حس کنی که باران میبارد،
بدان که
قصهی من از همانجا شروع میشود.
متن اصلی داستان
کافه در انتهای کوچهای باریک و سنگفرششده بود؛ جایی که خورشید همیشه با اکراه غروب میکرد. پشت پنجرهی مهگرفتهاش، دو صندلی چوبی وجود داشت که همیشه یکیشان خالی بود. مردی حدوداً پنجاهساله، هر روز در ساعت مشخصی وارد میشد. قهوهی ترک میخواست، بیشکر. به صاحب کافه چیزی نمیگفت. فقط نگاه میکرد و گاهی با انگشتش روی میز طرحهایی بیمعنی میکشید.
کسی نمیدانست خانهاش کجاست. یا حتی اسمش چیست. فقط میدانستند که هست. مثل حضور سایهای قدیمی در خانهای که سالها کسی در آن زندگی نکرده. گاهی، دختری با موهای خیس و پالتویی نازک، بیصدا وارد میشد. کنار پنجره مینشست. گاهی به مرد لبخند میزد. گاهی فقط بخار پنجره را با نوک انگشت مینوشت و پاک میکرد.
شبها، صدای ضربههای ماشین تحریر از پشت دیوارهای کافه میآمد. تقتقتق... بعد سکوت. انگار کسی مینوشت و بعد، ناگهان محو میشد. سامیار، مستأجر خانهی نویسندهی مرده، مدتی بود صداها را میشنید. او نه نویسنده بود، نه عاشق قهوه. اما انگار چیزی او را به آن کافه میکشاند.
یک شب، صدای ماشین تحریر دیگر شبیه نوشتن نبود؛ شبیه نفس کشیدن بود. و صبح، برگهای روی میز بود: «تو برگشتی. من هنوز گیر کردهام.»
از آن شب، سامیار هر روز پشت همان پنجره مینشست. شروع کرد به نوشتن، با دستانی لرزان: «هرکسی، در سطری از داستانی ناتمام، گیر کرده است.»
اما داستان اینجا تمام نمیشود. زیرا کافه، هنوز هست. آوا، هنوز هست. و شاید سامیار، همان صاحب قدیمی کافه بوده باشد. شاید نه در این زندگی، بلکه در سطری که هرگز نوشته نشد. شاید اصلاً خودِ کافه، نویسندهی آن داستان ناتمام باشد.
و تو، که اکنون این خطوط را میخوانی، شاید همان کسی هستی که باید سطر بعدی را بنویسی…
آن سوی پنجره، هنوز کسی هست
کافه هنوز آنجاست. نه بسته، نه باز. فقط مکانی میان رؤیا و واقعیت، که وقتی خیلی تنها باشی، پیدایش میکنی.
مردی که روزی قهرمان خاموش این داستان بود، دیگر چیزی نمینویسد. شاید چون فهمید همهی داستانها، پیش از آنکه نوشته شوند، زیسته شدهاند.
و آوا… دختری که فقط در بخار پنجره دیده میشد، شاید حالا بخشی از ماست. همان صدای گمشدهای که شبها ما را به درون خودمان میبرد، جایی که کلمات، نه برای گفتن، بلکه برای شنیدن زاده میشوند.
و سامیار… شاید هرگز نداند کی بوده. شاید هنوز، کنار ماشین تحریر بنشیند، و هر شب، تنها یک جمله بنویسد: «هرکسی، در سطری از داستانی ناتمام، گیر کرده است.

شب چهارم، سکوت اتاق غلیظتر از هر شب بود.
نویسنده رفته بود.
نه با صدای بمب،
بلکه با خاموش شدن آهستهی چراغی که دیگر نای روشن بودن نداشت.
روی دیوار، دو قاب
همانجا بودند.
یکی دختر با موهای رها، صورتی آرام
و چشمهایی که انگار همیشه آمادهی شنیدناند.
دیگری، پسر جوانی با صورت استخوانی و نگاه عمیقی که بیشتر شبیه جملهای ناتمام بود.
وقتی عقربهها از سه بامداد گذشتند،
دیوار برای لحظهای نفس کشید.
نه بلند، نه واضح — فقط به قدرِ لرزش یک حس فراموششده.
آنگاه،
دختر از قابش پایین آمد.
آرام، بدون صدا، مثل برگی که خودش هم نمیفهمد کی از شاخه جدا شده.
پسر هم بهدنبالش آمد.
در اتاق، هیچچیز تغییر نکرد.
اما «حضور» موج برداشت.
انگار چیزی که سالها پیش در ذهن نویسنده شکل گرفته بود،
حالا در غیاب او،
خودش را به دنیا آورده بود.
آن دو بدون حرف، از اتاق بیرون رفتند.
نه با پا،
بلکه با حافظه.
از پلهها گذشتند، از کوچه، از خطوط باریک خاکستری تهران.
در مدرسهای فراموششده، در حیاطی پر از برگهای زرد،
معلم بازنشستهی ادبیات
دوباره روی نیمکت نشسته بود،
همانجا که روزی به دختری با موهای چتری
نگاه کرده بود،
و جملهای در دلش افتاده بود
که هیچوقت نگفت.
اما امشب،
همان دختر،
همان نگاه را داشت،
و همان سکوت را.
و پسر کنار او،
ایستاده بود.
و به معلم،
به آرامی
نگاه کرد.
معلم به قاب خالیای که در ذهنش آویزان بود،
نگریست.
و فهمید که آن دو،
هرگز دانشآموزش نبودند.
بلکه «کلماتی» بودند
که هرگز نوشته نشدند.
و درست در این نقطه،
ما به اپیزود اول میرسیم.
اما این بار، با یک راز جدید:
آیا آن دو،
همان دختر و پسر قاب عکساند؟
یا فقط «خاطرهی آنها» بودند که در ذهن پیرمرد زنده شد؟
آیا نویسنده، همان معلم بازنشسته بود؟
یا فقط کسی بود که شنیده بود دربارهشان؟
در پایانِ این شبهای خاموش که تنها صدای بیصدایی ما بودند، هیچ چیزی همچون خاطره زنده نمیماند.
«تکهپارههایی در آن شبها» نه فقط مجموعهای از کلمات و لحظات است، بلکه صدای شهر، صدای آن لحظههای ناتمام؛
صدای مادری که در سکوت، بچههایش را در آغوش گرفته،
صدای پسری که در پی جستجوی «کلمهای» است که هیچگاه نگفته شد،
و صدای دختری با موهای چتری که نگاهش، رازهایی از گذشته و آینده را در خود دارد.
اینجا، در گوشههای تاریکِ یک اتاق متروک یا در سکوتِ یک مدرسه فراموششده،
هنوز آن کلمات باقی ماندهاند؛
کلماتی که نویسندهای که دیگر در میان ما نیست، تنها در قابهای معلق تصاویر،
و در آهنگِ نرمِ یادها، جان میگیرند.
شاید این پایان باشد؛ اما پایان هر داستان، تنها درگشادی برای نگاه دوباره به شروع است.
چون آن شبها، آن قابها، و آن معلم بازنشسته
که در هر نگاه دلداده، یادآورند:
در دل سکوت، زیباییِ بیپایانِ انسانیت نهفته است.

شروعی برای نانوشته ها
چقدر تلخ، ساده، و عمیق —
مردی که به هیچ کافهای نرفت یعنی:
هیچگاه با کسی درد دل نکرد
هیچ دوستی را تا نیمهشب پای میز قهوه نداشت
هیچوقت توی دود و شلوغی گم نشد
همیشه، در تنهایی ماند
و همانجا، در سکوت و تاریکی، ایدهای جرقه زد..
نام: مردی که به هیچ کافهای نرفت
او به هیچ کافهای نرفت.
نه از سر غرور، نه از بیحوصلگی.
بلکه چون فکر میکرد اگر با کسی بنشیند،
قصهای که در ذهنش دارد
«خراب» میشود.
او با کسی قهوه نخورد،
اما شبها با بخار لیوان خالیاش حرف میزد.
با بخاری گازی کنار میز،
و با چراغخوابی که فقط یک طرفش نور داشت.
سالها نوشت.
نوشت و پاره کرد.
نوشت و ساکت ماند.
تا یک شب، وقتی صدای باران روی پنجره ریخت،
ایدهای جرقه زد.
در دیوار جنوبی درمانگاه، بومِ بیقابی آویخته بود.
هیچکس نمیدانست چه کسی آن را گذاشته.
اما هر پرستاری که شیفت شب داشت،
میگفت گاهی صدای خشخش قلممو میآمد...
نه از نقاش،
بلکه از خودِ بوم.
در آن تابلو، هیچ انسجامی نبود.
فقط یک حیاط،
یک نیمکت،
یک دختر با موهای چتری،
یک پسر با نگاه خالی،
یک معلم که با دفترچهای سوخته نشسته،
و دو آدمبرفی در گوشهای آب شده.
بالای تابلو، با رنگی بیقرینه، نوشته بود:
ما همه از داستانی آمدیم
که هیچگاه نوشته نشد.
و پایین تابلو، با خطی لرزان:
ونسان ون گوگ .

تابلویی که هرگز نمایش داده نشد
در دیوار جنوبی درمانگاه سنرمی،
یک بوم بیقاب آویزان بود.
هیچکس نمیدانست چه کسی آن را کشیده.
اما پرستاران شب،
گاهی صدای قلممویی را میشنیدند
که نه از نقاش،
بلکه از خود بوم میآمد...
در آن تابلو،
دو آدمبرفی در گوشهی حیاط در حال آب شدن،
دختر چتری در مرکز،
پسر با نگاهی دور،
و معلمی با دفترچهای سوخته روی نیمکت.
در پسزمینه،
سایهی قابعکسهایی محو،
و نوری خاکستری
که انگار از قاب صفحهی اول بیرون زده است.
بالای تابلو، با خطی بیقرار، نوشته شده بود:
> «ما همه از داستانی آمدیم
که هیچگاه نوشته نشد .
ما آدمهای قصههای نانوشتهایم.
در یک روز برفی، من، دبیر بازنشستهی ادبیات، برای فرار از تنهایی، در حیاط کوچک خانهام دو آدمبرفی ساختم.
برایشان قصه گفتم، شعر خواندم، و شب، وقتی همه چیز ساکت شد، آنها همچنان همانجا ماندند؛ در سرمای تهرانِ بیصدا، بیحرکت اما زنده در خیالِ من.
صبح، فقط تلی از برف مانده بود.
نه چشم، نه دهان، نه رد پا.
و من نمیدانستم این خواب بود یا آنها بودند که خواب مرا میدیدند...
اما چیزی در چتریهای آن یکی، و لبخند خستهی آن دیگری
یاد دختری را آورد که خاصترین کلمات را، بیآنکه حرفی بزند، گفته بود.
پردهای که هرگز بالا نرفت
من راوی بودم.
یا فکر میکردم که هستم.
صدایی درون این دفتر،
نقشی بیجسم اما پر از یقین.
حالا میفهمم،
من هم فقط یک ایده بودم.
نوشته نشده.
شخصیتی که هیچگاه روی صحنه نیامد.
در حاشیهای از دفتر نویسنده،
جایی میان لکهی قهوه و تاریخ محوشدهای،
این جمله را پیدا کردم:
راوی باید بینام باشد.
طوری که وقتی داستان تمام شد،
مخاطب شک کند که اصلاً وجود داشت
امید این چند اپیزود به دل و جانتان نشسته باشد .
قصه هایی که بنوعی تک تک ما شاید در زندگیمان تجربه کرده باشیم .
شکل قصه ها هم چند لایه است و هم حلقه وارو
چند لایه که تمام قصه ها بنوعی در دل هم فصل مشترکی دارند و
در نهایت ما متوجه می شویم
راوی افراد قصه را از تابلوی ونسان ون گوگ هلندی جان داده و در تمام اپیزودها بنوعی زندگی می کردند .
حلقه وار از این جهت که هر پنج اپیزود از همانجا که شروع میشوند
همانجا هم تمام میشود و به یکدیگر متصل میشوند.
ابتکار و خلاقیت خودم بود.
پایان