مدتی است که ترجیح میدهم بجای شخصی باکلاس و مرفه، نقش یک دهاتی از پشت کوه آمده را بازی کنم. اگر میخواهید علتش را بدانید دعوتتان میکنم ادامه متن پیشِ رو را بخوانید.
همه چیز از جایی شروع شد که تصمیم گرفتم یک عصر زمستانی حوالی ساعت هفت بروم پیادهروی. شیکترین لباسهایم را انتخاب کردم و پوشیدم، برای یک روز تعطیل عمومی که پیادهروها پر از آدم است، میخواستم با اعتماد به نفس بالا قدم بزنم.
زیاد از پیادهروی نگذشته بود که متوجه شدم اعتماد به نفس هزینههایی هم دارد! باید با لباسهای نه چندان گرم وانمود کرد احساس سرما نمیکنی و قدمهایت استوار است، ولی خب من هم در این زمینه بازیگر قابلی هستم، سینوزیت و سرماخوردگیهایم مهر تاییدی بر این ادعاست.
پلههای پل عابرپیاده را، به مقصد آن طرف خیابان بالا رفتم. آن بالا اما همچون پل صراط تاریک و خلوت بود، ولی خب همچنان در نقش مردی جنتلمن و تاثیرگذار (خدا میداند برای چه کسی) قدمهای محکمی برمیداشتم.
یک جوان کمی لاغر، اما بلندقد با کاپشنی بادگیر در مسیر مقابلم ظاهر شد. همیشه بالای این پل لعنتی انتظار مورد سرقت واقع شدن داشتهام. حال نه اینکه چمدانی پر پول همراهم داشته باشم، اما چندان تمایلی به مبارزه همچون فیلمهای اکشن در آن ارتفاع را ندارم، هرچند که همیشه سناریو ذهنی برای چنین شرایطی را در ذهن میپرورانم.
جوان لبه پل نشست، نمیدانم مگر جا قحط است که اغلب اوقات میآیند این بالا مینشینند و سیگاری میکشند. هنگام نزدیک شدن در چشمانش خیره شدم. در جایی خواندهام ارتباط چشمی مهاجم را از تصمیمهای احتمالیاش منصرف میکند.
با آمادگی برای هر رودررویی احتمالی از کنارش عبور کردم، به خیر گذشت و اتفاقی نیوفتاد. ناگهان مردی قد کوتاه با قیافهای نتراشیده جلویم ظاهر شد. با چشمان از حدقه در آمدهاش در چشمانم زل زده بود، بدون هیچ واکنشی از کنارم عبور کرد. نفسی راحت کشیدم، خب یک بار دیگر از این پل نکبت جان سالم به در بردم.
پایین پل کمی تامل کردم که به کدام سمت بروم، شرق یا غرب؟ مسیر شرق به جایی تاریک و خلوت امتداد داشت و مسیر غرب به تقاطع بلواری شلوغتر میرسید.
مسیر غرب را در پیش گرفتم.
در حین قدم زدن قیافهای جدی به خود گرفته بودم و گاهی نگاهی گذرا اما نافذ هم به خانمهایی میانداختم که از کنارم رد میشدند، اما هیچ محل نمیدادم. البته نمیدانم چون زیادی در نقش جنتلمن فرو رفتهام، یا اعتماد به نفسش را ندارم که بخواهم زیادی به این نگاهها دل بدهم.
در ادامه راه کنار پیادهرو جوانی را دیدم که کتابهایش را بساط کرده بود. نزدیک شدم. برخلاف انتظارم بجای کتابهای زرد عامه پسند، کتابهای موجه و جالبی بود. حتی بعضیهایشان را در دست مطالعه یا قصد خریدشان را داشتم.
از جوان تعریف کردم و گفتم حتما شخص فرهیخته و اهل مطالعهای هستید که این کتابها را برای فروش انتخاب کردهاید.
مرد جوان ضمن ابراز احترام برایم شرح داد که در فلانجا مغازه کتابفروشی دارد و از بابت بیماری همهگیر کرونا که این روزها منجر به تعطیلی پاساژها و کساد شدن بازارشان شده به پهن کردن این بساط و دستفروشی تن داده است.
فکر میکنم در لحنم کمی دچار سوءتفاهم شده بود. آدمها دوست ندارند براساس ظاهر یا وضع کنونیشان مورد قضاوت واقع شوند و به همین دلیل با گفتن آن پیشزمینه میخواست جایگاه اجتماعی خود را یادآوری کند.
نمیدانست این روزها من هم آه در بساط ندارم و در این شب خنک زمستانی آمدهام کمی اجتماعی باشم و خودم را ابراز کنم.
با این وجود، یکی از کتابهایش به نام «قهرمان درون» نوشته کارل پیرسون توجهم را جلب کرد. نویسنده در این کتاب از شش کهن الگویی صحبت میکند که عموم مردم از این مراحل گذر میکنند. نویسنده میخواهد مخاطب را ملتفت کند که در کدام یک از این مراحل شش گانه از زندگی قرار دارد.
درحالی که کارت بانکیام را از جیبم در میآوردم مردی با شلوار پارچهای و کاپشنی چرمی مشکی و کفشهای کتانی مندرسی از داخل کوچهای آن طرفتر به سمت ما میآمد.درحالی که ساکی در دستش بود، داشت از داخل آن چیزی در میآورد.
هم من و هم جوان کتابفروش نفس در سینهمان حبس کردیم و سر جایمان خشکمان زده بود.
مردک درحالی که خندهای کریه بر لب داشت، ناگهان چاقویی بزرگ از ساکش درآورد و سمت من آمد.
صدای قلبم را همچون ضربههای طبل در گوشم میشنیدم.
چاقویی بسیار بزرگ که به اصطلاح به آن قمه میگویند را سمتم گرفت. گفت آقا چاقو نمیخوای؟ خیلی تیزه! بگیر دستت خودت ببین.
یک چاقو در دست من گذاشت و یک چاقوی کوچکتر هم به دست کتابفروش داد و گفت این چاقوها دستسازه، قیمتش خیلی مناسبه نمیخواید؟
چاقوهایش را پس دادیم و من در جواب گفتم دست شما درد نکند اما کسی که کتاب میخواند دیگر نیاز به چاقو ندارد.
در جوابم حرفهای نامشخصی زد و با خنده سلانه سلانه به سمت عابرپیاده دیگری رفت.
من و کتابفروش هر دو نفس راحتی کشیدیم و از تصورات وحشتناکم که انتظار داشتم رخ بدهد گفتم، هرچند او به اندازه من منقلب نشده بود. هزینه کتاب را پرداختم و به حرکتم به سمت مقصدی نامعلوم ادامه دادم.
کتاب را در دست چپم و به سمت خیابان نگه داشته بودم، هرکی از دور میدید احتمالا فکر میکرد کیف دستی یا تبلتی باشد.
به تقاطع بلواری که به مکانهای شلوغتری منتهی میشد رسیدم. در سر نبش تقاطع، دو دل ایستاده بودم که کدام مسیر را ادامه دهم. در فکر این بودم کافهای پیدا کنم و ضمن نوشیدن یک دمنوش گرم کمی از این کتاب جدیدم مطالعه کنم. البته معمولا قهوه را ترجیح میدهم ولی کمی قبلتر در خانه یک قهوه خورده بودم.
در همین حین نوجوانی با چهرهای اخمآلود، سری کچل و لباسهایی دهاتی در تن، مستقیم به سمتم آمد. اما به محض نزدیک شدن از کنارم رد شد. گویا همه دوست دارند با نوع نگاهشان تاثیری در روان آدم بگذارند. امیدوارم بتوانم بعد از خواندن کتابی که خریدم به این کهن الگوها پی ببرم و بهتر آدمها را بشناسم.
درحال نهایی کردن تصمیمم بود که کدام راه را در پیش بگیرم که یک اتوموبیل کنارم ایستاد. دو مرد عقب نشسته بودند، راننده هم تنها جلو نشسته بود، اما با هم حرف میزدند. در ناخودآگاهم با خود گفتم اینها هم لابد آمدهاند زورگیری تا این شب کذایی تکمیل شود.
اطرافم را نگاه کردم، تعجب کردم، اینجا که تا لحظهای پیش پر از آدم بود، به طور محسوسی خلوت شده بود.
به غیر از دو خانم جوان که در ورودی مغازهای ایستاده بودند و یک نفر که پشت دستگاه عابر بانکی که چند پله میخورد و بالا میرفت ایستاده بود کسی نبود.
محض احتیاط سریع از خودرو فاصله گرفتم. دو نفر عقب پیاده شدند. به پلاک عقب ماشین نگاه کردم، گل مالی بود.
یکی از جوانکهایی که پیاده شد قمهای در دست داشت و با لبخندی که تا بناگوشش باز بود به من و کتاب دستم نگاه میکرد.
اما من فاصله ایمنی بین خودم و آنها ایجاد کردم.
منکه از مهلکه گریختم مردک قمهاش را در زیر کاپشنش گذاشت و دو نفرشان همان نزدیک ایستادند. من همچنان آنها را تحت نظر داشتم.
آرام آرام به عابربانک نزدیک شدند.
من را میخواستند خفت کنند؟ منکه غیر از این کتاب چیزی دستم نبود.
آن دو خانم؟ آنها هم که کیفی روی دوششان نبود.
مردی که پشت دستگاه درحال برداشت پول است؟ شاید با او خرده حساب دارند؟
چشم از آنها برنداشتم. این پا و آن پا میکردند متوجه نگاه من بودند که به چهره نپوشیدهشان نگاه میکردم.
از پلههای عابربانک بالا رفتند، اما در همان زمان، شخصی که پشت عابربانک بود کارش تمام شده بود و از پلهها پایین آمد. از کنارشان رد شد. هیچ برخوردی صورت نگرفت.
آن دو شخص مرموز همچنان بالای پلهها مانندند و کارتی درآوردند و طوری در هوا تکانش میدادند که من ببینم. ماشینشان همچنان روشن و راننده در انتظارشان بود.
فرصت را غنیمت شمردم و خودم را سریعا به روبهروی ماشینشان رساندم. راننده به فرمان چسبیده بود.
پلاک جلو برخلاف پلاک عقب مخدوش نبود. گوشی تلفنم را درآوردم و شماره پلیس را گرفتم. آمدم پلاک را حفظ کنم دیدم در این شرایط امیدی به حافظهام نیست.
دلم را شیر کردم و سریع با گوشیام از پلاک ماشین عکس گرفتم. تماس پلیس قطع شد، حواسم نبود جوابش را بدهم.
راننده شروع کرد به بوق زدن که ندایی به همکارانش بدهد.
اما آن دو ابله آنچنان در نقششان در نزدیکی عابربانک غرق شده بودند که متوجه بوقها نشدند.
من سریعا به سمت امنتری دویدم و دوباره با پلیس تماس گرفتم. راننده با ماشین به سمتم میآمد اما من همچنان درحال شرح واقعه پشت تلفن به پلیس بودم.
جالب آنکه کلانتری آنطرف خیابان بود. اما خب میدانم که حتی کلانتری اگر این طرف خیابان هم بود، این زورگیرها ابایی از اعمالشان نداشتند. وقتی کیف دستی یا تبلت و گوشی کسی را با زور و تهدید بگیرند، نهایتش کلیپ دوربین مدار بستهای در اینترنت پخش میشود و در توضیحش مینویسند عاقبت وضع اقتصادی کشور. ولی خب به نظر من این خشونت ریشه در فقر آموزش و تربیت مدارس دارد.
اخیرا آماری از میزان قلدری در مدارس ایران میخواندم که میگفت یکچهارم از دانشآموزان قربانی قلدری در مدرسه هستند. بگذریم.
راننده که با ماشین، خودش را به جلوی من رسانده بود میخواست راه من را سد کند. من هم در خلاف جهت عقب رفتم. جایی آمده بود که نمیتوانست دنده عقب برگردد. پیادهرو یک بار دیگر از عابرانپیاده پر شد.
آن دو جوان مضنون درحالی که نگاهی خصمانه با هم رد و بدل میکردیم از کنارم رد شدند، اما واکنش حادتری نشان ندادند. هنوز متوجه گزارشی که کرده بودم نشده بودند.
وقتی فاصله مناسبی پیدا کردم با سرعت از صحنه گریختم. با نیم نگاهی دیدم آن دو نفر کنار ماشین ایستادهاند و به من نگاه میکنند، اما دیگر برای هر اقدامی دیر شده بود.
به کلانتری آن طرف خیابان مراجعه کردم و ماجرا را برایشان شرح دادم و از این واقعه جز شماره پلاک خودرو چیز دیگری پیرامون این داستان مکتوب نشد. حتی حالم را هم نپرسیدند. من خودم سابقا خدمت سربازیام در نیروی پلیس بود و میدانم این سرهنگها و جناب سروانها کاری برای آدم نمیکنند. آن دلداریها و آرامش دادنها برای فیلمهاست، نه این پلیسهای خوابآلود و عصبی که فقط منتظرند شیفتشان تمام شود و برگردند خانه پیش عیالشان.
فیالواقع از کلانتری که بیرون آمدم همچنان اضطراب مواجه با آن زورگیران احتمالی را داشتم. کمی در میان مردم قدم زدم تا افکارم مسنجم شود و در نهایت به سراغ دوستی رفتم و ماجرا را برایش شرح دادم.
آن وقت تازه کمی افکارم آرام شد و در ادامه همنشینی با دوستم کمی از اضطرابم کاسته شد.
اکنون که جزئیات آن شب نحس را مینویسم، تصمیم گرفتم خودم هم از این بعد با کاپشن بادگیر و شلوار پارچهای و کفش کتانی پیادهروی بروم. نقش آدمهای دهاتی ماجراجویی کمتری برای آدم به ارمغان میآورد.