من خیلی باقلا (همان باقالی خودمان) دوست دارم. دوست دارم آن قدر از آن بخورم که دیگر به خوردنش اشتها نداشته باشم. امروز _جای رفقا خالی_ داشتم از همین خوراکی مطلوبم تناول می کردم که متوجه مطلبی شدم. یک کاسه ی پر باقلا جلوی خودم گذاشتم و با گلپر و فلفل و باقی مخلفات مشغول خوردن بودم و تمام مدت ذهنم مشغول این بود که بعد از تمام شدن محتوای این کاسه سراغ چند دانه ی باقی مانده داخل قابلمه بروم. خوب نکته اش کجاست؟ همین جا؛ من از خوردن مقدار بیشتر باقلا های داخل ظرفم لذت نمی بردم چون در آن موقع فقط منتظر بقیه اش بودم.
خوب که دقت کردم دیدم این موضوع در دیگر بخش های زندگی هم کم گریبانم را نگرفته بود.
مثلا وقتی کلاس پنجم بودم، تمام سال را منتظر و در تلاش بودم که در مدارس به اصطلاح تیزهوشان قبول شوم و فکر میکردم چه بهشتی از علم و دانش آنجا انتظارم را می شکد.
وقتی دبیرستانی بودم تمام مدت منتظر دوران دانشجویی بودم و تصور میکردم دانشگاه همان مدینه ی فاضله ایست که می گویند؛ پر از آدم هایی که همه چیز را می دانند.
در دو سال اول دوران دانشجویی هم مدام در فکر فارغ التحصیلی و رفتن سراغ رشته ی ارشد مورد علاقه ام و علاوه بر آن موضوع معما گونه ای به نام ازدواج بودم. (و احتمالا هنوز هم هستم)
کجای این قصه قابل تامل است؟
برای من دو جای آن:
یک اینکه در هر مرحله از زندگی در فکر و خیال مرحله ی بعد هستم و باعث می شود از نعمتی که همین الان در اختیار من است آن طور که باید لذت نبرم و استفاده اش نکنم. همان یک عالمه باقالی خوشمزه که الان داخل ظرفم بود و با بی توجهی خوردمشان! حیف...
دو اینکه وقتی به مرحله ی بعد می رسم و می بینم آن قدر ها هم که فکر می کردم چیز خفنی انتظارم را نمی کشیده، دچار سرخوردگی (کم یا زیاد) می شوم. باقلا های داخل قابلمه همان مزه ای را می دادند که باقلا های داخل کاسه و این نقطه ی اوج تراژدی بود!
تجربه ی مشابه این را در دو سال اول راهنمایی و دوسال اول دانشگاه چشیده بودم.
مدرسه ی تیز هوشان اصلا شبیه چیزی نبود که فکرش را می کردم. قطعا جای نفرت انگیزی نبود ولی من دو سال تمام از آن متنفر بودم. چرا؟ شاید چون باید بیشتر از همیشه درس می خواندم، با آدم های جدی تری مواجه بودم و از همه سخت تر اینکه نمی توانستم در آن جا شاگرد اول و لوسِ نُنُر کلاس باشم. پس تصمیم گرفته بودم شاگرد آخر کلاس شوم و یک رادیکال و معترض تمام عیار به مدرسه ومعلم ها...
و دانشگاه؛ فکر می کردم آن جا دیگر مجبور نیستیم وقت زیادی را صرف درس و مشق کنیم و می توانیم به مقدار زیادی از علم و دانش واقعی که بشود از آن لذت برد لا جرعه و با یک اَجی مَجی لاتَرَجی، مُفت و مجانی سر بکشیم. استاد ها همه چیز را می دانند و مرز های بین فیزیک و فلسفه را با سفینه در نوردیده اند. از ترم اول شروع می کنیم به اختراع و هوا کردن موشک و فیل. ولی خوب آن جا هم اینطور نبود. آن جا هم باید کلی تلاش می کردیم. کم تر یا بیشتر از قبل. آزادی های بیشتری داشتیم که در کنارش محدودیت های جدیدی هم تعریف می شد. می شد اختراع کرد و روی مرز علوم حرکت ولی به طریق خودش. (بگذریم از اینکه که من مسیر دانشگاه را اشتباه رفته بودم) اینجا هم دو سال طول کشید تا خودم را پیدا کنم.
فکر می کنم معضل یک چیز است. من همیشه منتظر خیال پردازی های خودم بودم تا واقعیت. همین هم باعث می شد وقتی از نزدیک با آن مواجه می شوم در مقابلش احساس کنم خیلی محکم داخل ذوقم خورده است!
شاید یکی از حکمت های در حال زندگی کردن و نپروراندن آرزو های طول و دراز در همین باشد.
حدیثی از حضرت صادق(علیه السلام) هم هست که من فکر می کنم تا حدودی به این موضوع هم ارتباط پیدا می کند:
هنگامی که چیزی را بسیار دوست داری از آن زیاد یاد مکن، زیرا اینکار تو را نابود می کند.
.
زندگی درک همین اکنون است!