حانیه صمدزاده
حانیه صمدزاده
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

صبح


آرام چشمانم را باز کردم، نور طلایی خورشید از پنجره اتاقم ذره ذره به صورت خواب آلوده ام می تابید، چشمانم را ناآخودگاه دوبارهبستم و به نشانه اعتراض که خواب را از چشمانم روبوده است دستم را روی چشمانم گذاشتم. خورشید صبحگاهی هر قدر هم زیبا، اماچشمان من را می آزرد. با کلافگی از تخت جدا می شوم و به سمت پرده اتاق می روم و آن را می کشم و جلوی آن آبشار طلایی رنگ زیبارا می گیرم. آرامش به چشمانم برمی گردد. مغزم که با دیدن نور بلافاصله دستور داده بود تا از تخت جدا شوم و پرده اتاق را بکشم،همانطور دوباره دستور داد که برگرد روی تختت و دوباره بخواب. قصد جدا شدن از آن جای گرم را نداشت، ولی دلم می خواست برومکارهایم را انجام دهم کلی کار روی سرم ریخته بود.

مغزم شدید لج بازی می کرد و جسمم یاری ام نمی کرد دست ها و پاهایم و دیگر اجزاء بدنم مطیع فرمان مغزم بودند همه با هم متحدبودند بر علیه من و قلبم، طبق معمول قلبم با من یار بود او یار همیشگی من است هیچ وقت نشده بر خلاف میلم حرف بزند، اما زور مغزبیشتر است همیشه زورگو بوده و قلدر. مغزم همیشه سعی میکند حرفش را به کرسی بنشاند، و قلبم مخالف همیشگی او است.

خلاصه مغز و قلبم بعد از نیم ساعت کش مکش و مبارزه آتش بس اعلام کردند و با هم به توافق رسیدند، و به جسم تنبلم دستور داده شدتا از تخت جدا شود و به کارهایی که چند روز هست از آن ها غافل است برسد.باید بنویسد کلی حرف برای نوشتن مانده است.

حانیــہ صمدزاده

قطعه نویسیمتن کوتاه
نویسنده تازه کار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید