| این نوشته تنها برای ثبت این روزهاست |
ترم 7 بود، همچنان دانشجو و شاغل بودم. این ترم های آخر قصد داره به من بفهمونه که اینجا دانشگاه دولتیه و تو هم دانشجوی مهندسی! درسا سخت شده بود، حتی یک واحدی ها هم خودی نشون داده بودن و پروژه های سنگین داشتند. به عبارتی 3 پروژه سخت جلوی روم بود.
بهمن ماه هر سال عادتمون شده بود که بریم تو سرمای حرم امام رضا نفس بکشیم، امسال اما محروم بودم از رفتن، اردوتشکیلاتی جهاداکبر که شده بود نقطهی تغییر زندگی هامون رو هم از دست دادم.
خیلی تقلا کردم که حتی شده دو ساعت برم بین خانواده ام نفس بکشم، چند ساعتی هم روی فرش های یخ زده صحن امام رضا بشینم و گنبد رو نگاه کنم و " کبوترم هوایی شدم ... " رو زمزمه کنم، اما نشد، کل بهمن ماه رو باید به ارتباط با استاد و تحویل پروژه می گذروندم.
جبرا قم مونده بودم و حقیقتا این شهر اذیتم می کرد. از خانواده و امام رضا قول گرفتم که رجب برسم خدمتشون.
بهمن به آخرش رسید، انتخاب واحد کردیم. ترم جدید شروع شد. من اما سر لج بودم که حتی در هفته اول ترم 8 مشغول تحویل پروژه ترم 7 بودم و می خوام یک هفته برای خودم باشم و دانشگاه نیام.
هفته اول هیچ کدوم از کلاسارو نرفتم. دفتر کارم بودم و مشغول رسیدگی کارای عقب مونده و جلسات.
هر روز بچه ها زنگ میزدن که کلاس نیا ولی پاشو بیا دفتر انجمن ببینیمت از 4 روز درسی 2 بارش رو رفتم. فقط برای دیدن بچه ها و رفتن به همایش ای که برای انتخابات مجلس برگزار کرده بودیم.
حق داشتم؛ سرم شلوغ بود. قرار بود 15 روز دیگه یه پروژه مهم رو تهران شروع کنیم و از تبلیغات گرفته تا محتواش همه منتظر بودن تا من درسای ترم 7 رو پاس کنم.
۲۹ بهمن رفتم تهران؛ می گفتند یه ذره میکرونی رو باد از چین با خودش آورده و صاف گذاشته تو شهر ما، قم!
نمیفهمیدم چیه!
مترو انقلاب پیاده شدم، ظهر بود. به رسم همیشه مسجد سیدالشهدای میدون انقلاب نماز خوندم و مثل همیشه از انقلاب تا ولی عصر رو پیاده رفتم. چند تا انتشارات بود که باید برای همکاری این کار جدید باشون صحبت میکردم.
رسیدم ولی عصر، یاد تموم خاطره ها و روزای خوبمون با رفقا افتادم و دلتنگشون شدم.
بارون میومد انقدر شدید که روسری ام به صورتم چسبیده بود. مجبور شدم از متروی ولی عصر همون بازارچه ی گردی که قطعا گم میشی و نمیدونی از کدوم خروجی باید بری بیرون روسری بخرم.
فروشنده یه خانم بود، نگاهی به روسری هاش انداختم. تقریبا یک ساعت دیگه بلیط داشتم.
یه ور ذهنم میگفت تو سینوزیت داری عوض کن این روسری رو، سرما بخوری شاید اون ذره میکرونی هم بیاد سراغت.
یه ور دیگه ذهنم میگفت این روسری ها هم گرونن، هم اینکه زشت اند، هم اینکه یک ماه دیگه عیده و میخوام برم یه روسری ای بخرم که با لباس هام چنین و چنان باشد.
اهمیتی به ور دوم ذهنم ندادم. چشم بسته یکیش رو انتخاب کردم و از خانم فروشنده خواستم من رو ببره یه جایی که بتونم تعویض کنم، مشغول عوض کردن نمیدونم چیشد که فهمید از قم اومدم.
پرسید: راست میکن ذره میکرونی اومده قم؟ میگن خیلی اوضاع خرابه!
جواب دادم: آره خبرگزاری فارس گفته، حتما درسته. اما اوضاع خراب نیست. نترسید!
از اون روز 48 روز می گذره!
من هنوز خسته پروژه های ترم 7ام. بعد اون روزای سخت ( که الان میگم تا باشه از اون سختی ها ) نه یک مهمونی تونستم برم، نه مسافرت و نه حتی قولی که به امام رضا دادم.
دیگه تا یک سال، فرش های حرم یخ زده نیستند که روزهای بهمن رو زنده کنند.
حتی یک ماه مادربزرگ رو ندیدم .
چقدر خوب شد تو اون روزایی که حتی 5 دقیقه هم وقت نداشتم رفتم دانشگاه و سری به بچه های انجمن زدم.
چقدر خوب شد همون روسری گرون و معمولی رو از تهران گرفتم، چون لباس دیگه ای نخریدم که بخوام روسری ستاش رو بخرم.
چقدر خوب شد که اول اومدن این ذره میکرونی به اخبار اهمیت ندادم و یه بار دیگه رفتم انقلاب، بین کتابا چرخیدم.
دانشگاه هفته اول اسفند تعطیل شد. شادی بدون وصفی داشتم از این وقت اضافه ای که به دست آورده بودم برای اینکه به خودم برسم و کارام.
بد قضیه اونجا بود که دفتر کار هم نمیتونستم برم و نگران اون پروژه.
3 اسفند تولد سه سالگی مرتا بود ( مرتا بچه ای بود که از 3 ماهگی اش بزرگش کرده بودم و بزرگم کرده بود )
باید جشن میگرفتیم، اعضای قدیمی و جدید تیم رو دعوت میکردیم. عکس میگرفتیم. چشمامون پر اشک میشد و از خوشحالی 3 ساله شدنمون حرف میزدیم.
سلامتی مهم تر بود، یادبود بچه ها رو پست کردیم در خونه شون، یه روز هم رفتم دفتر، مدیر برای اعضا عیدی گرفته بود، پاکت ها رو برداشتم، یه نگاه به میزم کردم، حس کردم چقدر به اون پرچم خاکستری-بفنش روی میزنم وابسته ام.
چشمم آب نمیخورد که قبل عید هم دانشگاه ها باز بشه. تو سرم بود هفته دیگه که دانشگاه باز نشد میام دفتر و به کارا میرسم حالا این هفته رو تو خونه باشیم تا بعد.
هفته دوم اسفند شد
دانشگاه ها و تمام مراکز آموزشی تا آخر تعطیلات نوروز تعطیل شد.
من باور نمیکردم
هنوز نفهمیده بودم این ذره میکرونی قراره چه برنامه هایی رو به هم بریزه، تا اون روز صبح ای که با پیامک سازمان اساتید تهران از خواب بیدار شدم. میگفت اون پروژه ای که به خاطرش انقلاب تا ولی عصر رو زیر بارون گز کرده بودم باید لغو بشه و اجازه برگزاری ندارم!
من این ذره میکرونی رو وقتی باور کردم که مجبور شدم به شاگردهام زنگ بزنم و بگم کلاس ها لغوه و حتی نمیتونم پیش بینی کنم تاریخ کلاس بعدی رو!
این یک هفته تعطیلی ای که حالا شده بود یک ماه من رو یاد فصل اول کتاب دا انداخته بود. اونجایی که فکر میکردن جنگ یه حمله نظامیه و
تا آخر هفته
آخر ماه
آخر سال تموم میشه ولی 8 سال طول کشید. داستان همون دوست داشتن ها و آدمایی که به واسطه جنگ 8 سال از هم دور شدن مثل عشق معصومه آباد و ... .
اون حس روز اول جنگ زهرا حسینی رو داشتم.
یک روزی در هفته دوم تعطیلات دستکش به دست، با ماسک برای سپر شدن برابر این موجود میکرونی رفتم دفتر. یه جورایی رفتیم که از هم برای مدتی خداحافظی کنیم.
همه کتابا و فایل های رومیزم رو برداشتم. یه نگاهی به کتابایی که نمیتونستم ببرمشون خونه انداختم. دلم خوش بود هر روز میام و کنارشون میشینم حتی اگر وقت نکنم بخونمشون.
اون پرچمی که بهش وابسته بودم رو برداشتم و الان گذاشتمش رو میزم تو خونه تا یادم نره چه کارایی داریم.
الان داره یادم میاد که یه روز دیگه هم رفتم دفتر برای پست کردن چند تا جزوه، مردم از بندرماهشر گرفته تا زاهدان و مشهد تصمیم گرفته بودن این روزای خونه نشینی یه چیزایی یاد بگیرن و ما براشون یه دوره غیرحضوری داشتیم.
بسته هاشون رو آماده کردم، یه پنبه الکلی هم داخلش گذاشتم و رفتم طبقه اول مجتمع بسته ها رو پست کنم. از کتابخونه دفتر، بازم با ترس چندتا کتاب برداشتم، همون کتابی که درباره تمدن اسلامی قرن 4 بود و بعد یکسال گشتن پیداش کرده بودم.
داشتم آدرس تحویل گیرنده رو می نوشتم و دائم منتظر بودم مشهدی عباس نگهبان ساختمون رد شه و مثل همیشه مثل بابابزرگم بگه سلام صبح بخیر!
نیمد ... هر چی کارم رو لفتش دادم هم نیمد.
ذهنم ترسیده بود از روزی که فهمیده بودم راننده سرویس ام رو همین ذره میکرونی از این دنیا برد. آدمی که هر روز میومد و من رومیبرد مدرسه.
دلم سوخت برای لحظه هایی که احساس میکردم چون بزرگ شدم و دیگه از بچه های سرویس مدرسه اش نیستم، دیگه لازم نیست بهش سلام کنم و سرم و مینداختم زیر !!!
آره این بار هم برای مشهدی عباس می ترسیدم!
کیفم سنگین بود و پر کتاب، حق داشتم میترسیدم دیگه نشه بیام دفتر!
نزدیک به بیست روزی میشد که پیاده روی نکرده بودم. پاهام قبل این حداقل 4 کیلومتر راه میرفتن در روز و الان بیشتر از 40 قدم بین اتاق و آشپزخونه راهی نرفتن.
من اگر هر روز حرم نروم یک روز در میون گذرم به اطراف حرم میخورد حداقل هفته ای 2 بار زیارت حسابی می رفتم.
الان تقریبا 20 روز بود که حرم نرفتم. پیاده تا خونه اومدم از حرم رد شدم. به صحن آیینه که رسیدم بغضم ترکید، تا حالا اینقدر حرم رو خلوت ندیده بودم، اونم زمان صلاه ظهر گویا نماز جماعت ها لغو شده بود.
به قول عراقی ها داخل تفتیش دست هام رو ضدعفونی کردن، جالب بود مایع ضدعفونی کننده حرم بوی گلاب میداد.
وظیفه ام بود از صحن سلام بدم و زیارت نامه بخونم و داخل نروم برای شکستن زنجیره این ذره میکرونی!
همیشه زمان های خانه نشینی، دلم به این خوش بود که هر روز غروب با دخترهای محل که از 9 سالگی و سن تکیلف تو مسجد با هم دوست شده بودیم، می رفتیم مسجد نماز.
این روزا هم که رجب بود، باید یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ را با صدای آقای رضوان طلب کلیددار مسجد میخواندیم، اما مسجد هم بسته بود!
اول کار خیلی عصبانی بودم، هیچ اعتقادی هم به لزوم بسته شدن مسجد ها نداشتم. اما سر تسلیم کردیم وقتی رهبرمان و علما گفتند گوش دهیم به اطبا و تشخیصشان!
روزهای قرنطینه شروع کردیم به کارهایی که از بحران فرصت بسازیم، چه کتاب های نخوانده و چه دوره های آموزشی ندیده را که شروع کردم، پیشرفت خوبی هم داشتم حال من در این قرنطینه هم خوب هست مثل همیشه.
من اگر یک دقیقه دیگر هم زنده باشم موظف ام به اینکه مفید باشم.
پس این خانه نشینی برای من روزهای خواندن و نوشتن و تنهایی و یادگیری بود!
البته که برای برونگرایی مثل من حرف نزدن با آدم ها و دور شدن از دورهمی های یادگیری حقیقتا عذاب آور شده بود.
دل خوش کردیم به وبینار
دل خوش کردیم به صفحه تماس پیام رسان ها و حتی تولد رفیقمان را هم مجازی گرفتیم.
من نیاز داشتم به این قرنطینه شدن، یک عالم حرف با مادرم داشتم، ماه ها بود با برادرم فیلم ندیده بودیم.
روزهای خوبی هم شده بود برای استفاده از زمان و برای بودن پیش خانواده.
یکی از همین شب هایی که تبدیل شده ایم به جغد و بعد نماز صبح تازه خوابمان می آید، زمین قم لرزید. باز هم به یاد هم بودیم و از هم خبر گرفتیم.
ما هم عجب آدم هایی هستیم، مثل اینکه تازه الان یادمان افتاده که هر آن ممکن است بمیریم، نصفه همان شب به همدیگر وصیت هایمان را هم کردیم.
بدهکاری هایمان به خدا و خلق خدا را به هم سپردیم، نماز آیات را خواندیم و خوابیدیم.
کلاس هایمان هم مجازی شده بود، 20 واحد تخصصی داشتم که همه آن 19 واحد ب کنار، یک واحدی درس آزمایشگاه داریم که استادمان فرصت را غنیمت شمرده و حتی بیشتر از ساعت آموزشی اش کلاس گذاشته است.
یک معلمی هم در این روزها در تاریخ ماندگار شد، همان که با گوشی شاید تنها تماس میگرفت ولی این روزها تعهدش او را به تلگرام کشاند و درگیر بازی های آیلاند و آفلاین و دو تیک شدن پیام ها کرد!
سال نو هم آمد و من تنها بهار را از غنچه های درخت نارنج مرد همسایه فهمیدم.
سال تحویل به من بد گذاشت، 20 بار قبلی ای که سال برای من تحویل شده بود، ما یا حرم بودیم یا جمکران یا خانه پدربزرگ!
اما امسال حرم و جمکران مهمان نوروزی نمیپذیرفتند، باز هم برای قطع زنجیره این ذره میکرونی!
گفتم عیبی ندارد، پای تلویزیون سال را نو میکنیم اما حتی سال تحویل هم خواب ماندم!
بهار رد شد و رفت و ما همچنان در خانه !
اما من نگران شب های قدرم
همانطور که نگران اعتکاف بودم و رفت
اردو جهادی ای که رفت
راهیان نوری که رفت
و ما را نبرد!
نیمه شعبان هر سال کل کوچه را پسرها چراغ میبستند، من و دختر همسایه هم همیشه کل داشتیم که کداممان خلاقانه تر شله زرد تزئین میکنیم!
اما امسال تصمیم گرفتیم به جای شله زرد میوه بخریم برای گرفتاران ذره میکرونی و ببریم بیمارستان!
ماه رمضان هم ظاهرا خانه ایم.
ترم تابستان هم حذف شد، همان ترمی که قرار بود من را به فارغ التحصیلی نزدیک کند!
این روزها یک زندگی در وقت اضافه بود برای من تا بدون دغدغه دانشگاه به زندگی ام برسم.
ولی اگر این یک جنگ است، جنگی که دانشگاه ها را بسته، باید من هم جای دیگری سربازش میشدم.
همیشه فکر میکردم اگر زمان جنگ بودم زندگی ام میشد داستانی مثل من زنده ام یا دا یا دختر شینا!
اما خانه نشین شده ایم و محروممان کرده اند از بیرون رفتن!
همین خانه سعی میکنیم با استوری و روحیه دادن و پول جمع کردن برای خرید ماسک و... روزمان را شب کنیم و یک کمکی به پیروزی کرده باشیم.
همه اینها به کنار، مسافرت عید به درک، دانشگاه به جهنم، خانه نشینی و تفریح نرفتن نوش جانمان
من فقط نگران یک روزام
17 مهر 99 آن روز کجاییم؟
زندهایم؟
ایرانیم یا ... !
میدانید که چه خبر است...!