نمیدونم چرا ولی دلم خواست اولش با خنده شروع کنم، پس لطفا تصور کنید آدمی که درحال نوشتنه، ابتدا نیشش بازه.
انقدر ننوشتم هی فکر میکنم یه جوری شروع کنم فقط از وسط نباشه؛ بعد میگم مگه میخوام چیزی جز حال بگم؟ وسط چیه؟ وسط نداره که اصلا! حالا ول کنید مقدمه رو، میخوام عامیانه ترین حال یک انسان معاصر در اسفند هزاروچهارصد رو روایت کنم؛ با این جمله که:
من دلم همیشه تنگه، قرص چی باید بخورم؟
چقد باید بگذره که عادی و روتین بشه؟ چقدر بگذره فراموش میکنم؟ اصلا این مورد فراموشی هم داره؟
میدونید، من با یه مغز شاعرانه، در ظاهر دارم مهندسی زندگی میکنم؛ جایی میشناسین حداقل برم داد بزنم بگم خسته ام از این وضعیت؟ چیزی میشناسین بخورم مغزم کارهای مهندسی کنه؟ علمی فقط، هنر،فرهنگ و اجتماع تعطیل؛ یا چه میدونم آیپی ای، وی پی انی چیزی که یه قسمتایی رو نفهمه، درک نکنه مثلا چمیدونم لازم نیست من یه روز که تصمیم عقلی گرفتم که فقط راه برم تو تجریش و حس خوب بگیرم، شروع نکنم هنذفری بذارم تو گوشم و یه مکالمه ای رو شروع کنم با خودم اجرا کردن که دو طرف قضیه خودمم! ببین من حتی وقتی دارم کروسان میگیرم که حواسم پرت بشه و غرق لذت دنیوی بشم هم تصور میکنم تو هستی، که اگر بودی چقدر از این کروسانم قرار بود برای تو بشه؟ تو هم فکر میکنی سس شکلات کم ریخته روش نه؟ ولی واقعیت اینکه من حتی نمیدونم تو کروسان دوست داری یا ازش متنفری؟ ببین من فقط میدونم تو تلاش میکردی آدم خوبی باشی، ولی چرا آخرش باهام اونطوری رفتار کردی؟ چرا هیچوقت هیچی نگفتی از کارهای بدت؟ میبینی؟ من حتی ته این متن هم دارم باهات حرف میزنم، بارون که میاد پیش خودم میگم تو فکرت من که هیچوقت نمیام، ولی اونایی که از ذهنت میگذرن چه جوری ان؟ یه جا که بهم داره خوش میگذره تصور میکنم که اگر تو بودی و بعدش برات تعریف میکردم چه رفتاری داشتی؟ چطوری میخندیدی به سوتی ای که دادم؟ روزایی که نمیتونم دیگه خودم رو هول بدم برای زندگی و چسبیدم به تخت، فکر میکنم اگر بودی میومدی دنبالم که بغلم کنی؟ ببین من تا الان هیچ بغلی اندازه ی بغل تو برام امن نبوده؛ بعد یادته تو با بی امنی و بی اعتمادی تمام بهم تهمت زدی و رفتی؟ پس چرا من نمیتونم این کار بدت رو بذارم کنار بغلی که همه ش از تو تصورم میکنم و ازت متنفر شم؟ اصلا متنفر بخوره تو سرم، چرا نمیتونم دلم رو کنترل کنم کمتر برات تنگ بشه؟ ببین من از همه جا و همه ی کارهات میتونم تصور کنم که من ارزشی نداشتم برات و تو مدل و اندازه ی من برای آدم هایی که وارد زندگیت میشن سخت نمیگذرونی و راحت میذاری کنار و به زندگی ادامه میدی، حتی شاید قوی و موفق تر!ولی ببین من حتی اینجام با تو کار ندارم، ولی میخوام بدونم، میدونی چطوری میتونم مثل تو بشم؟ آخه من همه ی آدمهای گذشته م که بد بودن هم جاهایی میرم که خوبی و خوشی هستش و نشونه های اونا هم هست رو تو ذهنم مرور میکنم. ببین من میدونم هیچوقت برات مهم نیست و نمیشه، ولی من دلم برات اندازه ی همه ی روزهایی که ندیدمت، الان تنگه؛ حتی شاید دوبرابر نه سه برابر ول کن بابا حتی وسط این متنم هم که میخواستم از خودم بگم تو هستی! من از تو و خودم ناراحت نیستم، فقط دوست دارم بدونم چطوری راحت میگذری؟
چطوری ملت راحت میگذرین؟