الان که در حال نوشن این نوشته ام, باید بگویم که از هیچ میخواهم بگویم و حرف بزنم. از هیچ بودن این نوشته همین بس که هیچ کلمه ای درباره ی هیچ موضوعی در ذهنم نیست؛ منتها میخواهم بگویم. مثلا دیده اید هوا را؟ دیده اید درختان را؟ دیده اید سر به فلک کشیده همه چیز؟ شنیده اید؟ خوانده اید؟ خوب است اگر آری؛ خوب است اگر نه؛ ازینجا که منم هیچ چیز معلوم نیست, آینده ای نیست. ها! خوب شد؛ دیدید؟ موضوع پیدا شد! آینده! از آینده ی خودم همین بس که هیچ چیزم معلوم نیست؛ حتی در پس ذهنم! پس ذهنم؟ این چه کلمه ای است پسر! ولی خب نیس. رویا ندارم. فکر و برنامه ای برای رویا سازی ندارم. حرفی برای آینده ام ندارم؛ ولی نمیدانم, دلم میخواهد همراهم شوید از تنهایی در بیایم. واقعیت این است از نوشتن الان هدفم درآمدن از تنهایی است. میخواهم شریک یا شرکا پیدا کنم. بفرمایید بنشینید چایی بیاورید و بدون هدف مرا بخوانید. چرا؟ چون یکبار این هموطنتان آمده از تنهاییش بگوید. نمیخواهید بشنوید؟ نمیخواهید همراه شوید؟ بروید. کار مهمتری دارید؟ بله که دارید, معلوم است همه کار مهم تر و اولویت مهم تر دارید از اینکه بنشینید مرا بخوانید. ولی چه کنم که دست روزگار در ذهنم زده که با شمایی که همیشه برایم بودید درمیان بگذارم. بدون برنامه بدون موضوع و بدون حرفی. صریح تر بگویم, در عذابم. و حتی شاید بعد از این هم بنشینم برای خودم اینجا دردودل بنویسم از تنهایی در عین آشفتگی, و بله! این نوشتن بوده که من را همیشه در همه حال نجات داده است.
پس دوباره برای بار چند هزارم پناه می آورم به کلمه از شر هرآنچه مرا در عذاب میگذارد, هر آنچه که نمیگذارد عادی باشم و بتوانم راحت و بی دغدغه کارکنم, تمرکز کنم و یا حتی در "هیچ " لذت بخش باشم. حال هم شما را میسپارم به خداوند منان و آرزو میکنم در این حال نباشید, که اگر هستید نجات دهنده, خودتان یا کسی در اطرافیانتان باشد. سپاسگزار همراهیتان هستم و برای صبوریتان کلاه نداشته ام را از سر برمیدارم و چند دست محکم, از آنها که مادرم در بچگی میگفت خیلی صدا دارد, یواش تر بزن, برایتان میزنم.