این نوشته برای شماست؛ البته نه، برای خودم؛ بغل میخواستم و تنها راهکاری که برای بغل هرچه سریعتر خودم به ذهنم رسید، نوشتن برای خودم بود.
میخواهم بنویسم و یادم بیاورم که من بهترین سالهای زندگیام را دست و پا زدم و زنده ماندم؛ میخواهم بگویم من بهترین سالهای زندگیام بدی دیدم، زشتی دیدم، ولی جا نزدم که شبیه بقیه شوم؛ من در بهترین سالهای زندگیام بدترین بودم، بدترین جوانیها را کردم و بدترین روزها را گذراندم، تنها!؛ البته که نمیدانم، شاید بدتر هم وجود داشته باشد، ولی الان که بزرگتر از آن روزهایم، دلم میخواهد فریاد بزنم که من خیلی گناه داشتم برای آن همه غم، آن همه ناملایمتی، آن همه درد و استرس؛ من خیلی جوان بودم که مهمترین درسهای زندگی را فهمیدم، زور زدم از سیاهترین روزها نور پیدا کردم که بتوانم شبم را روز کنم؛ من خیلی خیلی تنها بودم، هستم، و بعد را نمیدانم؛ ولی من برای خودم آن روزها بهچنگ، بهدندان، نور پیدا کردم، حتی یک شبهایی حالم از دیدن نور بهم میخورد، از روشنی فراری بودم، کثافت نور را که میدیدم، دلم میخواست فریاد بزنم برو گمشو، دلم میخواست کور شوم و دیگر نه نور ببینم نه هیچی، هیچی مطلق؛ ولی بهزور نشانم داد، خدای آسمان و زمین، نور را به گردنم میانداخت و نمیگذاشت فرار کنم؛ برای قدر ندانستن آن نورها ناراحتم، ولی خودش شاهد است که نمیتوانستم، نمیخواستم؛ نورش را نمیفهمیدم؛ گذشت، هرروزم گذشت و بدتر میشد.
من میخواهم به خودم بگویم من آن روزها را گذراندم و بد نشدم، جوانترین روزهایم را تنها خوب ماندم، ولی اعتراف میکنم نجنگیدم، از جنگیدن فراری بودم؛ نه، فراری نبودم، بهگمانم میترسیدم، فکر میکردم من آدم جنگیدن نیستم، همهجا همیشه میگفتم من آدم جنگ نیستم؛ برای همین در اینجا و این زمان میخواهم خودم را بغل کنم، چون من گذر کردم، نور دیدم و جنگیدن یاد گرفتم؛ ترس را کنار گذاشتم و جنگیدم، برای خودم، برای اشتباههای اطرافم، برای اینکه بتوانم راه باز کنم نور اطرافم را بگیرد، نگذاشتم بهچشمبرهم زدنی نور برود و دوباره آن را پیدا کنم. من نور را اسفند هزاروچهارصد دیدم، دلم میخواهد فریاد بزنم من نور را اسفند هزاروچهارصد دیدم! آنجا که تمام تنم، تمام چشمانم، تمام گوشهایم داشت سیاهی را حس میکرد و میخواستم غرق شوم، نور آمد، گریه کردم، خیلی گریه کردم، بعد از گریههایم همچنان بغض داشتم، ولی بغضهایم نمیترکیدند؛ هیچکس نبود برایش فریاد بزنم من از سیاهی مطلق نور را دیدم، بهخدا دیدم؛ جیغ میزدم، برای خودم در بالشتم جیغ میزدم برای نور.
الان من جنگیدن برای بیشتر شدن نور را یاد گرفتهام، تمرین کردهام، و با سری بالا و شانههایی محکم میخواهم بگویم من نهتنها جنگیدن را بلدم، من بد نشدم، من هنوز بد نشدم؛ برای همین میخواهم با این نوشته خودم را بغل کنم! من چیزی یاد گرفتم که فکر میکردم هرگز نمیتوانم، روزهایی را گذراندم که فکر میکردم هرگز نمیتوانم بگذرانم.
من زندهام! به روشنی نوری که دیده ام و باورش دارم؛ اینبار اما میجنگم، نمینشینم برای تماشای دوبارهی نوری کم، اینبار میجنگم برای بیشتر شدن نورم، من از جوانترین روزهایم درد همراه خود نکشیدهام که این روزها که بزرگتر از آن موقعهایم هستم جا بزنم؛ بغل میکنم خودم را برای همین، که بگویم من همچنان فقط خودم را دارم؛ پس تا بتوانم، یاد میگیرم که نورم را نگه دارم.
جا نمیزنم؛ چون جوانیام جا نزدم، الان که جای خود دارد!