خب، سلامعلیکم. اینجانب اوح اومدم بعد چندوقت باهاتون دوباره حرف بزنم. با این تفاوت که همه ی حس هایی که قدیم داشتمو بذارین یه گوشه، و یه آدمو تصور کنین که فقط "غصه" ست! غصه م هم اول از آدما بود؛ ازینکه چرا فلان میکنن چرا بیسار میکنن، چرا قدر نمیدونن چرا نامردی میکنن چرا چمیدونم طلبکارن چرا بی وفان و هزارتا چرای دیگه؛ ولی میدونید چیه؟ همه ی اینا زنجیره ست، یعنی من از همه ی بدی هایی که این چندوقت دیدم هم میتونم درس بگیرم و حواسمو بیشتر جمع کنم و بگم دمشون گرم مثلا این بدی رو کردن تا من این قضیه رو بفهمم، میتونم هم تصمیم بگیرم دقیقا عین همون کارایی که با من شده با بقیه هم من انجام بدم که بیفتم تو اون زنجیره! چون قطعا به نظرم آدمهایی که بدی میکنن خواسته یا ناخواسته، یک جایی بلخره دیدن و تجربه کردن؛ حالا در هرصورت نمیخوام اینجا بشه سیمای خانواده و منم بشم هرمز شجاعی مهر!خواستم بگم من روش اولو انتخاب کردم که از تجربه هام فقط درس بگیرم برای حواس جمعی بیشتر، ولی میدونید کجای کار میلنگه؟ همینجا!دقییقا همینجا! که من درحالت منطقیم بسیار زیبا تحلیل میکنم و بسیار زیباتر تو ذهنم میچینم که بشینم سخنرانی کنم؛ ولی چه فایده؟! احساسات آدم رو میکشه! دلتنگی نفس آدمو بند میاره! نشستی داری منطقی میگی {خب بابا اشکال نداره تجربه شد دیگه، داری زندگی میکنی برا همینا}، که ناگهان احساسات زیبات میاد و میگه {که اصن چرا با من اینکارو کرد؟ چرا چمیدونم این کارایی من که براش انجام دادمو ندید اصن؟ } بعد تو ذهنت عر میزنی! بعد عصبی میشی. میبینید! من حتی وقتی میخوام بنویسم هم یهو احساساتم قاطیش میشه و نمیذارن اونطور که دلم میخواد پیش بره، در هرصورت، اهالی!
میخوام بگم من تصمیم گرفتم آدم بد با تجربه های بد نشم، و در عوض همچنان آدمی بمونم که درسته، منتها با تجربه های بد که میخواد ازشون تو تصمیم گیری هاش استفاده کنه!
نکته ی مهم میدونید چیه؟ اینکه من بعد از هر ضربه ای که از سمت آدمها میخورم، چندین ماه فلج میشم!اونم نه یه فلج معمولی! بلکه فلج حرکتی و ذهنی؛ طوریکه فقط تو ذهنش تصمیم میگیره، تو ذهنش جلو میبره قضیه رو و تو ذهنش به نتایج خوبی میرسه ولی در عمل همه ی اینها زیرخط صفره:)
نمیدونم بگم برام دعا کنید که از این یکی اتفاق با موفقیت تمام بیرون بیام و خودم تکون بدم و بتونم زندگیمو سروسامون بدم یا که دعا کنین طبق تصمیمم جلو برم یا که دعای خاصی کنین برای نجات از وضعیت:))
فقط در آخر میخوام بگم من همون آدمهایی هستم که تو کوچه و خیابون ومترو میبینید که خیلی شاد و دنیا به هیچ جاشون و توانمندن و با قدرت! ولی اینطوری نیست حداقل الان اینطوری نیست! شاید قدیم بود ولی دیگه نیستم، ضربه ی هر آدمی انقدر روم تاثیر گذاشته که دیگه نیستم؛ متاسفانه البته:)
آهاااا اینم بگم، که همیشه ی خدا در همه ی مواقع حسرت آدمهایی رو میخورم که بعد از هر ضربه قوی تر میشن و کارهای مهم انجام میدن، دقیقا درست برعکس من.