خب،عرضم به حضورتون که اینجانب در زمینه ی تصور کردن اشتباه زدم؛بدم اشتباه زدم!از تصور کردن آینده ی کاری و روابط ها،تا کوچکترین و خرده ریزترین مسائل!و پذیرفتن این اشتباه،سخت ترین کاریه که من هرروز با برعکس دیده شدن تصوراتم میکنم.تو همین دو خط حالتون از کلمه ی"تصور" بهم خورد نه؟ببینید من چی میکشم حالا.البته که شما تقصیری نداریدا،ولی خب درهرحال دیواری نازک تر از شما فعلا ندارم.واقعیت اینکه من ذهنم از ناراحتی این مسئله مرتب نیست که بخوام به ترتیب،یا بزرگ به کوچیک اشاره کنم؛پس بدونید هرچیزی که به ذهنم(دهنم)میاد میگم.
من کل دوران نوجوانیم برای لحظه به لحظه ی جوانیم برنامه داشتم!وقتی میگم "برنامه" بیشتر منظورم فوق برنامه ست. یک انسان فوق موفق و موثر و مستقل برای خانواده و جامعه(بله متاسفانه همین اندازه کتابی و شعاری!).تصورم از دوستی ها بر مبنای دوست داشتن ها بود!نه رسیدن به پیشرفت کاری و بالارفتن مقام و منصب.تصورم از رابطه،عشق بود؛نه بودن با کسی برای تنها نبودن.تصورم از زندگی آینده همه ش تلاش و موفقیت بود.من فکر میکردم تو همه ی این مراحل قراره خودمون باشیم،هی تغییر نکنیم هی با دیروزمون عوض نشیم هی ده مدل نقاب نداشته باشیم،هزار مدل ادا درنیاریم و حرف نزنیم.جوگیر نشیم و فکر کنیم آسمون سوراخ شده و زارتی ما افتادیم!من هفته ای چندبار همه ی این بودن و نبودن ها با پتک میخوره تو سرم که خلاف تصورم هستن.دوروبری هام هرروز عوض میشن و باید تو هر نقابی شده قبولشون کنم،چون من آدم دوست داشتن های نوجوانیمم!حجم پذیرفتنِ خلافِ تصوراتم خیلی زیاد شده،در حدی که مدتیه خودمو فراموش کردم و دنبال پذیرش های خطای فکریمم.حالا از نوجوان تصوراتم تقریبا دورم و بیشترین ناراحتیم همینه.من فدای پذیرش ها دارم میشم و نمیدونم تا کی قراره ادامه پیدا کنن!حتی نمیدونم چرا اصلا خودمو انداختم تو دور قبول کردن؟چرا وا ندادم به دست روزگار؟اصلا چرا تغییرات و خلافها برام عادی نمیشن؟نمیدونم شاید الان فریاد درونمه و قراره پایانی باشه؛شاید هم مسخره بازی درونم برای ساعتی وا دادن باشه(البته در عین وا ندادن).همین.این شما و این دومین نوشته ی از مغز به کیبورد آمده ی اینجا.