روزهای آخر تابستان است. ظهر جمعه. داشتم نوشته ای از نوشته های شمارهی سوم مجله حوالی-حوالی باشگاه و ورزشگاه- را میخواندم که روایتی از زندگی شش نفر از ورزشکاران ایرانی است. کسانی که برای ورزش کردن از مرز خانه و باشگاه و ورزشگاه و هر چهاردیواری رد شده اند و به دل طبیعت یا فضاهایی خارج از شهر و غیررسمی رفته اند تا بتوانند آن طور که میخواهند ورزش کنند؛ در دامان طبیعت باشند، با جنس مخالف ورزش کنند و هرطور که میخواهند تمرین کنند. این شش نفر ورزشکاران حرفه ای نیستند و در رشته های مختلفی مثل یوگا، رقص، اسلک لاین، سنگ نوردی، چرخ سواری و... فعالیت میکنند و وجه اشتراک شان باهم این است که در محیطهای غیررسمی ورزش میکنند.
خواندن این متن ترغیبم کرد که از تجربه تازه و کوچک خودم از ورزش در فضای غیررسمی بنویسم. از دلایل و ضرورت های این نیاز و لذت ها و تجربه هایش.
همه چیز از یک شوق چندین ساله شروع شد. از آرزوی این که راکت بدمینتون داشته باشم، کلاس بدمینتون بروم و بدمینتون ورزشی باشد که حرفه ای دنبالش میکنم. برای من که عینک جزء جدانشدنی زندگی ام از هفت سالگی تا حالاست و در برابر لنز گذاشتن مقاومت میکنم و هنوز نمیتوانم چشم هایم را عمل کنم، دنبال کردن والیبال و بسکتبال منتفی است. شنا و رشته های آبی هم که با عینک شدنی نیست. از بدنسازی و یوگا هم لذتی نمیبرم، بی هیجانند و حوصله ام را سر میبرند. برای رشته هایی مثل زومبا و تی آر ایکس و انواع رقص زیادی دمدمی مزاجم و نمیتوانم وقتی روی مود غم و ناراحتی ام بدنم را مجاب کنم که پرتحرک باشد و بیخودی بالا و پایین بپرد. بقیه ورزش ها را هم اصلا دوست ندارم که بخواهم به آن ها فکر کنم حتی.
بنابراین چند سالی است بعد از فکر به رشته های مختلف و تجربه برخی از آن ها فهمیده ام بدمینتون را دوست دارم و اگر بخواهم روزی یک ورزش را برای خودم انتخاب کنم، حتما بدمینتون را انتخاب خواهم کرد. بهار امسال خواستم رویای دیرینه راکت بدمینتون داشتن را محقق کنم، با حمید قبلا صحبتش را کرده بودم و گفته بود هروقت اوکی بودم خبرش کنم که برویم منیریه راکت بخریم. خبرش کردم و رفقا را هم در جریان گذاشتیم، دو دوست دیگر هم ترغیب به خرید شدند و بلاخره راکت بدمینتون از آرزو به واقعیت تبدیل شد.
بعد از خرید نیاز به کلاس رفتن یا پیدا کردن جایی برای تمرین پیدا شد. ما اکیپ دختر و پسری بودیم که طبیعتا در هیچ فضای رسمی ای نمیتوانستیم باهم حضور پیدا کنیم. یا باید فضاهای عمومی مثل پارک را انتخاب میکردیم که دردسرهایی مثل تذکر گرفتن و جمع شدن بساط و گیر و گرفت های انتظامی داشت یا باید غیرقانونی زمین کرایه میکردیم و مربی خصوصی میگرفتیم که پول زیادی میخواست. در روزگار جیب های خالی و نیمه خالی همان تحمل کردن دردسرهای بازی و تمرین در فضای عمومی ممکن تر بود، تازه هیجان بیشتری هم داشت! پس، راهی پارک لاله شدیم. از همان روز که راکت خریدیم تا حالا. 5،4ماهی میشود.
پارک لاله 6،5 زمین خطکشیشده بدمنیتون دارد، در 6سالی که حداقل ماهی دو بار گذرمان به لاله می افتاد این زمین ها را دیده بودیم. زمین هایی که همیشه خدا دست کم دوتا از آن ها پر بود. زمین هایی که البته هیچوقت اعتماد به نفس حضور و بازی در آن ها را نداشتم. با این که اکیپ های ورزشی پارک لاله جو صمیمی و دوستانه دارند و با تازه واردها خوب برخورد می کنند اما من هیچوقت جرئت نزدیک شدن به آن ها را نداشتم و همیشه فقط از دور میپاییدم شان.
اولین بارها که با بچه ها و راکت بدمینتون میرفتیم لاله، هنوز اعتماد به نفس بازی در زمین را نداشتیم. فکر میکردیم آن هایی که در زمین بازی میکنند خیلی حرفه ای و خفنند و ما تازه کارها فقط میتوانیم اسباب خنده شان باشیم. پس، از کنار زمین ها میگذشتیم و خودمان را به چمن یا سنگفرش پارک میرساندیم و بازی میکردیم. اما کم کم ترسمان ریخت. شاید فکر میکردیم بعد از 3،2جلسه تمرین در پارک به آمادگی لازم برای حضور در میادین حرفه ای رسیده ایم، بدمان نمی آمد خودمان را با این فکر که «حالا مگه همه اونایی که تو زمین بازی میکنن خیلی خفنن؟» یا «حالا اگه بد بازی کنیمم نمیکشن مون که!» مجاب کنیم که روی آسفالت و در زمینی استانداردتر از چمن و سطحی صافتر از سنگفرش بازی کنیم. راستش چیزی در آن زمین ها ما را فرامیخواند، آنجا بدمینتون جدیتر بود، شور و حال بیشتری داشت و رویای «بدمینتونباز» شدن را به واقعیت نزدیکتر میکرد.
بلاخره وارد شدیم؛ 6،7نفری با 4راکت. ما تازه واردهایی که بدمینتون داخل زمین را مثل خارج زمین بازی میکردیم. از بدمینتون فقط راکت و توپ را میشناختیم. نمیدانستیم سرویس را کی، کِی و از کجای زمین باید بزنیم، دو خط دور زمین چه معنایی دارد، چه حرکتی خطاست و قوانین چیست. هیچکداممان جز چند جلسه بدمینتون بازی کردن در مدرسه هیچ تجربه آموزشی نداشتیم. از آموزش مدرسه ای هم که هیچوقت چیزی عایدمان نشده بود. اما کم کم بلد شدیم. قوانین را سرچ میکردیم، ویدیوهای آموزشی میدیدیم و کم کم یاد میگرفتیم- یاد میگیریم هنوز. برای جلسات بعد امکاناتمان هم بیشتر شد. علی و حمید تور خریدند و حالا ریخت زمینمان به زمین همسایگان خفن و حرفه ای شبیه تر شده بود(هرچند هنوز پایه تورمان درخت ها تیرهای برق پارک هستند، نه مثل آن دیگرانِ خفن میله های استاندارد)، بازی کردنمان ولی هنوز با بازی خیلی هاشان فاصله معناداری داشت- دارد هنوز.
برای ما اما آگاهانه یا ناآگاهانه، سطح بازی مهم نبود. این که خفن و حرفه ای باشیم یا نه، سرویس را درست بزنیم یا نه، سرعت و دقت لازم را چاشنی کارمان بکنیم یا نه... حالا که فکر میکنم به نظرم برای ما این ها مهم نبود. ما میخواستیم جمع باشیم. میخواستیم همانطور که در رفاقت چندساله مان، از جایی به بعد جنسیت مطرح نبود، در بازی کردنمان هم دختر یا پسر بودنمان مهم نباشد. میخواستیم همانطور که باهم سینما میرویم، باهم ورزش کنیم. میخواستیم خیابان و پارک فقط جایی برای قدم زدن و چند دقیقه و چند ساعت نشستن مان نباشد. میخواستیم باهم فعالیتی بکنیم، چیزی را باهم بیاموزیم و در آن چیز پیشرفت کنیم. فکر میکنم این از همه مهمتر بود. حالا که به بهانه متنی در نشریه حوالی به تجربه تازه خودم و رفقایم نگاه میکنم، به نظرم میرسد چیزی بیشتر از ورزش کردن و حتی تفریح کردن ما را به راکت بدمینتون، زمین بدمینتون، پارک لاله و شب های بهار و تابستانی که سپری کردیم دلبسته میکند. اگر این طور نبود حتما در این 5،4ماه حداقل یکی از ما کلاس بدمینتون اسم مینوشت و سراغ حرفه ای شدن میرفت. اگر این طور نبود رغبتمان به این تفریح هم بعد از چند ماه رنگ میباخت و سرگرمی تازه ای جایگزینش میشد. اما انگار ما «باهم بودن» را دوست داشتیم. باهم ورزش کردن، باهم آموختن، باهم باختن، باهم بردن، باهم «بودن».
ما لذت میبردیم از «باهم بدمینتون بازی کردن»، نه فقط برای ترشح آدرنالین ناشی از پریدن و دویدن و زمین خوردن، نه حتی برای خندیدن و قهقهه زدن و از نفس افتادن. ما هیجان زده میشدیم و کیف میکردیم از این که میتوانستیم در فضایی عمومی چیزی را تجربه کنیم و آن را تبدیل به یک تجربه روتین کنیم که تا حالا سراغش نرفته بودیم و برایمان و برای شهرمان «عادی» نبود. ما فضایی عمومی را برای انجام فعالیتی تسخیر کرده بودیم که «رسمی» نبود و «تخطی» محسوب میشد و این ماجرا را برایمان جذاب و دوست داشتنی میکرد. هرچند هنوز بسیاری فضاها هستند و بسیاری فعالیت ها که ما در آن ها باهم بودن را تجربه نکرده ایم، بینمان دیوار است و دستی که به نشانه «ایست» از باهم بودن بازمیداردمان، ممنوعیت است و حکم به حبس دارد که روانه چهاردیواری مان میکند... اما ما کاش بگذریم از هر «نه» و «نمیشود» شنیدن به هوای رسیدن به آن سوی دیوار، به جایی برای باهم بودن. به جایی که اگر گلستان احاطه مان نمیکند، لااقل شعله آتش تن مان را نمیپوشانَد، نمیسوزانَد...