دیروز، تو میدون میوه و تره بار دیدمش؛ داشت کارگری می کرد؛ باورش سخت بود برام؛ منو کشوند گوشه ای و ساعتی رو باهم گپ زدیم؛ می گفت:«وقتی کس و کاری بودم واسه خودم، همون موقع که کیابیا و اتیکت داشتم تو محله و بازار و یه جورایی، همه رو، شارژ می کردم و جربزه هر کاری رو هم داشتم، دوروبرم خیلی شلوغ بود؛ با اینکه اخم و تخم هم داشتم، اما همه شده بودن کبوتر جلد بامم؛ چپ می رفتم، راست می رفتم، همه قربون صدقه ام می رفتنم؛ کم کم دیگه دوستام سریش می شدن؛ اون موقع ها که جوون بودم، وقتی بهم می گفتن: چاکرتیم، ضامن چاقوتیم، سوراخ جورابتیم، دود اگزوزتیم، چمن زمین فوتبالتیم یا دود سیگارتیم و از این حرفا، خیلی حال می کردم؛ خوشم می اومد ازشون؛ خب جوون بودم دیگه؛ نادون بودم؛ فک می کردم رفیقام، همه فابریکن؛ فک می کردم خود خودمو می خوان؛ اون موقع ها که تاسم، همش جفت شیش می افتاد، بروبیایی داشتم؛ یه لقمه ای هم که پیدا می کردیم، بد یا خوب، با روغن یا بی روغن، می نشستیم دور هم رو سفره الفقراء می زدیم تو رگ؛ الآنه که دیگه سنی ازم گذشته و پیر شده ام؛ تازه دوزاریم افتاده که اونا، واسه اسکِن، دوروبرمو گرفته بودن؛ الآنه می فهمم که اونا چه قده نامراد بی الف بودن؛ الآنه می فهمم چرا خودشونو واسه من، چایی شیرین می کردن؛ اون موقع که نفعی براشون داشتم، حاضر بودن حتی با سی دی خام من، برقصن؛ الآنه دیگه سیم کارتم سوخته و شده ام کوپن باطله؛ ورشکسته شده ام تو بازار؛ یاتاقان زده ام، اون هم به خاطر کی؟ به خاطر چی؟ همین ناکسا، همین مگسا، به خاطر اینکه به این رفیق و اون رفیق و حتی رفیقای رفیقام هم، جنس نسیه می دادم و حتی دس قرض هم می دادم؛ هر وقت هم پولمو می خواستم، بامبول درمی آوردن؛ خب، من هم چیزی نمی گفتم یا مهلت می دادم؛ خب مرام داشتم دیگه؛ روش هم نمی کشیدم؛ آخِرشم نتونستم جمعشون کنم. بعضیا، پولو که می گرفتن، می شدن فضانورد. الآنه دیگه کسی محلم نمی ذاره؛ به اندازه یه کبریت پُر، کسی دوسم نداره؛ اون موقع، فکر می کردم خیلی آی کیو هستم و بیشتر از من، کسی حالیش نیس؛ فکر می کردم کارام همه بی اِشکِلَن؛ بیچاره بابام؛ چه قده نصیحتم می کرد بنده خدا؛ من که اصلاً به حرفاش گوش نمی دادم؛ همه هم از دست و دل بازیم، سوء استفاده می کردن و منِ شلغم، نمی دونستم باید به فکر امروز هم باشم؛ الآنه که دیگه دوروبرم خلوته و دیگه شدم کلنگی و یواش یواش، دارم می رم کلکسیون اموات، چه طور می تونم گذشته امو جبران کنم؟! اون موقع که جوون بودم، پولدار بودم، تواناییشو داشتم، نه برا دنیام و نه برا آخرتم، هیچ کاری نکردم؛ همش کنار دوستام بودم؛ الآنه که آلاخون و والاخون شدم، تازه می فهمم دوستان ناباب و الدنگ و تخس، چه بلایی به سر آدمیزاد می آرن؛ الآنه می بینم که چه قده اِشتِب می کردم. اگه فرصتی باشه، اگه اجل رخصت بده، می خوام دوتا کار درست و حسابی انجام بدم: خودمو حسابی فرمت کنم و دوباره یه چیزای خوبی انجام بدم تا دس خالی نرم اون دنیا و یکی اینکه، به پسرم یه جورایی بفهمونم و بهش بگم که بابا اینقده با این دوستان لاابالی، نشست و برخاست نکن؛ همون چیزی که مرحوم پدرم بهم می گفت و من عمل نمی کردم...»