از شهر، فرار کرده بود؛ گاه گاهی، سر می زدم بهش؛ غذا می بردم براش و ازش می پرسیدم چی دوست داره تا ببرم براش؛ اون روز، باز هم توی جاده دیدمش؛ خیلی دوست داشتم یه گپی باهاش بزنم و درد دلشو گوش کنم؛ مردم می گفتن: «دیوونه است.» کلی باهم حرف زدیم. می گفت: «من، خودم یکی از معروفترین! افراد هستم؛ خیلی ها، راجع به من و پشت سر من، حرف می زنن؛ امان از دست این مردم؛ این، یعنی معروفیّت!» وقتی ازش پرسیدم: «چرا صورتشو سیاه کرده؟» گفت: «شما مگه خودتون توی موقعیت های مختلف، رنگ عوض نمی کنید؟ من هم وقتی بیرون از شهرم، اینجوری رنگ عوض می کنم و استتار می کنم اما نه از ترس حیوانات بلکه از ترس انسان ها! تا آسیبی بهم نرسه؛ آسیب یک انسان، از آسیب یک حیوان، مهلک تر و زمین گیرتره.» بهش گفتم: «لااقل، یه وسیله ارتباطی جور می کردی واسه خودت؛ الآنه، همه دیگه موبایل دارن؛ از اون ارزوناش هم می تونی بگیری.» گفت: «من دوست دارم ارتباطم با همه، صورت به صورت باشه؛ من وقتی هستم، با تمام وجود هستم و وقتی نیستم، به کلی نیستم.» پرسیدم: «اینجا راحتی؟» گفت: «آره که راحتم؛ من مثل شما، صبح ها با کابوس وحشتناک از خواب بیدار نمی شم که؛ درسته اتاقک من، مثل یه قفس خفه است اما نگران هیچی نیستم و شبارو خوب می خوابم؛ مثل شما هم نیستم که همه اش نگران از دست دادن چیزهایم باشم؛ اینجا، دنیای آرومی دارم؛ آرامشی که من اینجا دارم، شاید شماها توی خونه اتون با اون همه امکانات رفاهی، ذره ای از اون آرامشو نداشته باشین؛ من به زندگی کلیشه ای اهمیتی نمی دم؛ دچار روزمرگی هم نشده ام؛ با بقیه هم فرق دارم؛ واسه همین هم می گن دیوونه ام؛ آره شاید به نظر اونا، من دیوونه باشم؛ من از غوغا و هیاهوی شهر، فرار کرده ام تا در اینجا، فریادهای دلم رو بهتر بشنوم. توی دنیایی که من هستم، از تملق، زیرآب زنی، حسادت، دروغ، شیطنت و خیلی رذایل اخلاقی دیگه که بیشتر مردم دچارش هستند، خبری نیست.» بهش گفتم: «بعضی وقتا که از جاده رد می شم، می بینمت داری از آدما فرار می کنی؛ چرا؟» گفت: «از آدما! که نه؛ آدم بودن، فرار نمی کردم؛ خیلی از اونا اذیتم می کنن؛ من شدم براشون سوژه؛ عکس می ندازن ازم؛ با موبایلاشون، فیلم می گیرن؛ شدم سرگرمی براشون؛ خیلیا سنگ هم پرتاپ میکنند؛ فحش می دن و قاه قاه می خندن؛ شما به اینا می گین آدم؟» ازش پرسیدم: از خودش چه قدر رضایت داره؟ گفت: «وقتی کاری با کسی ندارم و ضرری به کسی نمیرسونم، وقتی گناهی مرتکب نمی شم، خب معلومه که رضایت دارم از خودم.» وقتی می خواستم باهاش خداحافظی کنم، بهش گفتم کاری نداره باهام تا انجام بدم واسش؟ گفت: «نه اما دفعه بعد وقتی خواستی بیای، یه جورایی خبرم کن؛ چون من دوست ندارم آرامشم، به هم بریزه؛ اگه یه موقع هم دیدی خوابیدم، بیدارم نکن؛ شاید دارم خواب خوشبختی رو می بینم.» گفت: «یه سؤال دارم ازت.» گفتم: «بپرس.» گفت: «راستی، تو چه طور اینقدر می تونی نزدیک من بیای؟ خوبه که نمی ترسی؛ مردم از من می ترسن و نزدیکم نمی آن؛ حتی شنیده ام بعضی از پدر و مادرها، وقتی از دست بچه هاشون، زلّه می شن و عاجز می مونن، به بچه هاشون می گن: «می دم اون آقاسیاهه بخوردت هااا.» گفتم: «ببین؛ ترس، ریشه اش اینه که ما نمی شناسیم و ریشه ترس، معمولاً در نشناختن موضوع و سوژه هستش. علت ایجاد ترس هم ریشه در دوران کودکی و نوجوانی داره؛ روشهای غلط تربیتی والدین هم اثر مخربی بر روی کودکان داره که منجر به ایجاد ترس میشه. در وجود انسان، دو نوع ترس وجود داره: ترس معقول که از احتمال وقوع یک خطر واقعی، خبر می دهد و هیچ سرزنشی هم در این نوع ترس، متوجه شخص نیست و یکی هم ترس موهوم است که ناشی از توهّمات شخص هستش که درواقع، خطری انسان را تهدید نمیکند ولی توهّمات وی، به گونهای است که شخص خود را مواجه با خطر تصور می کند. در مورد ترس... قطع کرد حرفامو و گفت: «واااااااای؛ چه قدر حرف می زنی تو؛ سردرد گرفتم؛ بسه بسه دیگه؛ باز سخنرانی کردی برام؛ شما همیشه عادتته؛ برای یک سؤال ساده، یک پاسخ طولانی و پیچیده می دی.» یه لحظه، نگاهشو به اون دوردست ها دوخت؛ سکوت کرد و به فکر فرو رفت. گفتم: «چی شده؟» گفت: «چیزی نشده؛ دارم به این فکر می کنم که چه جوری می تونم و آیا توانش را دارم محبت های شمارو جبران کنم؟» از این حرفش و از فهم و درک بالایش، خیلی متأثر شدم.