ویرگول
ورودثبت نام
Mohammad Reza Bagherpour
Mohammad Reza Bagherpour
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

سرنوشت مشابه...

در یه ملاقات از پیش طراحی شده ای، روباه، به شیر می گه: «بابای شما، خوب بود؛ زور زیادی هم داشت؛ یه نعره که می کشید، زنجیر آهنی رو می‌شکست. تو هم، کم از پدرت نداری؛ این زنجیرو، به خودت ببند؛ ببینم تو هم می تونی بازش کنی؟» شیر، با یه حالت غروری و همراه یه غرّشی، زنجیرو برمی داره؛ دور بازوانش می بنده؛ روباه هم کمکش می کنه و چنددور هم از گردن و پاهاش ردش می کنه؛ بعدش هم یه قفلی، به زنجیر می زنه و کلیدشو، جلوی چشم شیره، پرت می کنه داخل برکه؛ رو می کنه به شیر و می گه: «شیرجان، سرورم، شیرین تر از جانم! من، جایی قرار دارم؛ باید بروم؛ امیدوارم تا من برمی گردم، بتونی زنجیرو پاره اش بکنی؛ آفتاب هم که چند ساعت دیگه می ره؛ وقتی سایه شد، دیگه اذیت نمی شی.» شیر که بغض، گلوشو گرفته بود، می گه: «مگه تو، کی برمی گردی؟ به کلّی که نمی ری؟ می ری؟» روباه می گه: «شیرجان! عزیزم نمی دونم؛ بستگی داره به اینکه که کارم کی تموم بشه؛ شاید فردا، پس فردا، شاید هم یه هفته دیگه؛ ولی اومدنش که حتماً می آم؛ من چیز زیادی ازت نمی خوام؛ من اخلاق مدار هستم! قول می دم با اعضای بدنت، کاری نداشته باشم. خب می دونی دیگه الآنه تاکسیدرمی، مد شده و آدما، مشتریشن؛ به خصوص که شیر هم باشه اما من نمی دم ببرنت واسه تاکسیدرمی و بذارن گوشه اتاق خاک بخوری یا بزنن به دیوار و پزتو بدن؛ اونجوری حوصله ات هم سر می ره! من فقط چندتا از اون تارهای بلند موی یال گردنتو لازم دارم؛ اون هم به خاطر اینکه بعضاً، در جادوجنبل، به دردم می خوره؛ امیدوارم راضی بوده باشی و حلالم کنی.» شیر، تازه می فهمه چه بلایی به سرش اومده. روباه، می ره و هوا، کم‌کم تاریک می شه و شیر، هر کاری می کنه، می بینه زنجیر، از اون زنجیرایی نیست که باز بشه و قفله هم از اون قفلای معمولی نیست که به راحتی و با دست خالی بشه بازش کرد. شیر یه قدم هم نمی تونست حرکت بکنه؛ اینجا بود که صدای آه و ناله اش کم کم بلند می شه؛ دهنش، خشک می شه و امیدشو از دست می ده؛ یادش می آد که چه کارهای بدی در طول زندگیش، انجام می داده؛ یادش می آد که چه قدر مغرور و ستمکار بوده و کسی رو یاری نمی کرده؛ یادش می آد که چه قدر حتی با خانواده خودش بد بوده و خیلی خاطرات دیگه، از جلوی چشم ترش عبور می کنن. اون نزدیکیا، یه موشی زندگی می کرده که صدای نعره های شیر نمی ذاشته اون استراحت بکنه؛ واسه همین هم وقتی می فهمه موضوع چیه، با یه سنجاقی که از یه شکارچی حیوانات افتاده بوده و موشه اونو با خودش داشته، می ره سروقت آقاشیره و با تبحّر و تجربه ای که داشته، قفله رو باز می کنه. شیر، کلی ازش تشکر می کنه و بهش قول می ده توی اولین فرصت، جبرانش بکنه و یه خدمتی واسش انجام بده. شیر از موش، نشونی روباه رو می پرسه اما موشه، اظهار بی اطلاعی می کنه و می گه: «اون، جای ثابتی نداره؛ وطنش و هویتش، معلوم نیست؛ هر روز، یه جاییه.» شیر، آزاد که می شه، تلوتلو راهی خونه اش می شه؛ در ابتدا، از اینکه نجات پیدا کرده بوده، شادی زیادی می آد سراغش اما این شادی، دووم نمی آره و آقاشیره خیلی زود، دچار افسردگی شدید می شه؛ به خصوص که از طرف خانواده و فامیلش هم مورد تمسخر و تحقیر قرار می گیره؛ اون از اون روز به بعد، دایماً بی حوصله می شه؛ از زندگی لذت نمی بره؛ گاهی، احساس گناه و پوچی می کنه؛ اشتهاش کم می شه و بیماریش، اونقدر شدید می شه که داروهای ضدافسردگی آقابزه هم کارساز نمی شه؛ چندبار تصمیم می گیره حتی خودکشی هم بکنه و خودشو از کوه، به پایین پرت کنه اما آقا میمونه که از دور و بالای درخت، متوجهش می شه، با همکاری دیگرمیمون ها، جلوشو می گیره. آخرسر، شیر از مرکز نگهداری بیماران روانی سر در می آره. وقتی علت بیماریشو بررسی می‌کنن، می‌بینن اون از اینکه گول یه روباه رو خورده و حرف های تحقیرآمیزی ازش شنیده و از طرفی دیگر، چون توسط یک موش کوچولو که در طول زندگیش، هیچ اهمیتی بهش نمی داده و اصلاّ مهم نبوده براش، نجات پیدا کرده و بعدش هم که توسط اطرافیان خودش تحقیر شده، خیلی ناراحت و دلخور شده. شیر وقتی در مرکز نگهداری بیماران روانی، بستری می شه، روباه آشفته ای رو هم اونجا می بینه و به نظرش، آشنا می آد؛ آره، اون درست تشخیص داده بوده؛ اون، همون روباهی بوده که دستو پاشو با زنجیر بسته بود. روباهه، روی تخت دراز کشیده بود؛ طوری که دستو پاهاش، با زنجیر، به میله های تخت بسته شده بود؛ اون، دچار اختلال شخصیت شده بود؛ روباهه، بعد از اون قضیه و فریب دادن شیر، خودشو بزرگ و مهم تصور می کرده و احساس توانایی و لیاقت می کرده و فکر می کرده شخص مهم و مشهوری شده که تونسته یک شیرو فریب بده و اینجوری، خودشو برتر از دیگرون می‌دیده و از همه هم انتظار احترام و تحسین داشته که سرانجام اطرافیانش وقتی نمی‌تونن انتظارات غیرواقع گرایانه و ناممکن اونو برآورده سازند، دچار افسردگی شدید می شه و چون داروهای آقابزه هم مؤثر نمی افته، آخرسر، سر از تیمارستان درمی آره. روباهه، در طول درمان، هیچ وقت هیچ ملاقاتی ای نداشته و هرروز بیماریش، تشدید می شده اما شیر، ملاقاتی داشته؛ گاهی یه موش به ملاقاتش می رفته؛ همونی که نجاتش داده بوده...



شیرmohammad reza bagherpourتاکسیدرمیمحمدرضا باقرپورروباه
نویسنده، ویراستار متن های فارسی، داستانک و مینیمال نویس. http://bagherpour.rozblog.com/ صاحب طولانی ترین متن فارسیِ بی نقطه با 6280 کلمه، مؤلف کتاب «سراب هویت» Telegram: @laylalalaylaylalalaylaylalay
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید