می گفت: «مدتی بود یه پسری، دنبال دخترم می افتاد؛ وقتی از مدرسه بیرون می اومد، دنبالش می افتاد و تا خونه، پا به پاش می اومد. توی مسیر هم که چندتا تیکه می پروند بهش. موضوع رو به مامانش گفته بود؛ مامانش هم گفته بود به بابات نگو؛ اون اعصاب نداره؛ بفهمه، با اون پسره دعوا می کنه و کار دستش می ده؛ بذار من خودم موضوع رو با داییت مطرح می کنم تا با اون پسره حرف بزنه و بهش بگه دیگه مزاحمت نشه و دنبالت نیفته. من بعداً فهمیدم وقتی داییش باهاش صحبت کرده، با پررویی تمام، بهش گفته به اون هیچ ربطی نداره؛ گفته: اون دختره، پدر و مادر داره؛ من می دونم و اونا. بعداً که متوجه موضوع شدم، تصمیم گرفتم اون پسره رو از نزدیک ببینم و چندکلمه ای باهاش حرف بزنم؛ دخترم ازم خواسته بود و تأکید کرده بود: وقتی باهاش رو در رو می شم، دعوا نکنم؛ فقط تذکر بدم بهش. من هم قول دادم کاریش نداشته باشم. اون روز، کارمو به کلی تعطیل کردم؛ توی اون ساعتی که قرار بود دخترم از دبیرستان بیاد بیرون، رفتم کنار یه تیر برق وایستادم. وقتی دیدم پسره دنبال دخترم راه افتاده، رفتم جلو و بهش گفتم: شما دنبال چی هستی آقا پسر؟ گفت: هیچکس. وقتی فهمید منظورم چیه گفت: تو چیکار داری؟ به تو چه ربطی داره؟ وقتی گفتم: من بابای اون دختری ام که دنبالشه، رنگش پرید؛ دهنش خشک شد و به تت و پت افتاد. یه گز اصفهان از جیبم در آوردم؛ بهش گفتم: اینو بذار زیر دهنت؛ یه موقع با افت فشار مواجه نشیی. گفت: نه نمیخوام. گفتم: نه نمی شه؛ باید بخوریش و دهنشو باز کردم و گزو گذاشتم دهنش و دهنشو بستم و گفتم: بخور. می خواستم یه کشیده محکمی هم بخوابونم دم در گوشش که به خاطر قولی که به دخترم داده بودم، منصرف شدم. از پایین، یه نگاهی به بالا انداخت و گفت: فکر نکن از اون سیبیلو صدات ترسیدم؛ من خودم صدایم کلفت تر از صدای تویه؛ بهت گفته باشم من نانچیکو دارم؛ دوره اشو دیده ام؛ درش بیارم، بدجوری می زنمت. پرسیدم: نانچیکو دیگه چیه؟ منظورت همون نارنجکه؟ گفت: نه بابا تو هم اما اگه خوب بلد باشی از نارنجک هم خطرناکتره. بهش گفتم: من نانچیکو نمی دونم چیه ولی بهت می گم و ازت محترمانه و با زبون خوش می خوام از این به بعد دیگه دنبال دختر من نیفتی. اگه عاشقی، اگه واقعاً می خوایش، با بزرگترات بیا؛ با پدر و مادرت بیا رسماً خواستگاری. خونه رو هم که بهتر از من بلدی. من هم بررسی می کنم ببینم دخترمو به فردی مثل تو می دم یا نه. گفت: الآنه دیگه جوونا خودشون تصمیم میگیرد و قیم لازم ندارن. بهش گفتم آخه تو که خودتو مثل دخترا کرده ای و با آرایش و اون طرز لباس پوشیدنت و یک خط کردن ابروهات و بیرون گذاشتن قسمتی از گوشت زانوهات به عنوان نمونه که از شلوارت زده بیرون طوری که تا دخترشدنت، انگار چیزی باقی نمونده و فقط مونده یه دامن بپوشی، دخترو می خوای چی کار؟ گفت: مواظب حرف زدنت باش؛ بیچاره از همه جا بی خبر تو چه می دونی الآنه مد چیه؟ تو ماهواره، اینترنت نمی بینی که. گفتم: تو عاشق نیستی؛ تو هوسرانی داری می کنی و من نمی ذارم ادامه بدی؛ نه تنها من بلکه هیچ بابایی نمی ذاره. دودستی، کمربند شلوارشو محکم گرفتم و بلندش کردم؛ طوری که شلوارش کشیده شد و جوراب ساق کوتاه صورتی رنگش معلوم شد. گفت: بذار زمین؛ چیکار داری می کنی؟ من اصلاً نمی خوام دخترتو؛ ول کن بابا کمربندمو. دستمو کشیدم و بهش گفتم: تو از اولش هم دخترمو نمی خواستی؛ تو اصلاً خودت هم نمی دونی دنبال چی هستی! تو فقط فکر می کنی و توهم می کنی عاشق هستی؛ تو عشقت، فقط از دم در مدسه تا خونه ما بوده؛ نام عشق را خراب نکن؛ تو بهتره به درس و مشقت برسی.»