وقتی علت رنگ رفتگی شلوارش را پرسیدم، گفت: «دیشب، آخر وقت، شلوارم را شستم و روی طناب، پهن کردم.» می گفت: «حدس میزدم شلوارم تا صبح، خشک نمی شود؛ واسه همین هم، زودتر بیدار شدم تا با اتو، هم خشکش کنم و هم صافش کنم؛ صبح، با تعجب دیدم قسمت هایی از شلوارم، تغییر رنگ داده و سفید شده؛ احتمالاً، متوجه مایع سفید کننده داخل تشت نشده بودم؛ دیرم شده بود؛ مجبور شدم با ماژیک مشکی، شلوارم را رنگ کنم.» پرسیدم: «چه اصراری داشتی که حتماً همان شلوار را بپوشی؟» مکثی کرد و گفت: «فعلاً که فقط، همین یک شلوار را دارم.»
او، کارمند ارشد اداره و کسی بود که اول هر سال، مبلغ قابل توجهی را به خرید لباس برای فرزندان فقراء، اختصاص میداد. من آن روز فهمیدم پشت هر لباس ژنده ای، ممکن است یک آدم با شرفی، بوده باشد.