Mohammad Reza Bagherpour
Mohammad Reza Bagherpour
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

مهاجر...

روحی دیدم؛ آویخته از دار شقایق؛

دیگری، با خود گفت: وای بر من که خودم را کُشتم.

آه، در راه سفر، آتش شد.

آتشی بود ته مردمکی که قطره اشک،

روزنی بود که به عمق ابدیت، می رفت.

در درونش، تنها سایه ای بود از بی خبری؛

سایه زشتی از زیبایی؛

سایه ای از نه حقیقت.

بر لب شاخه دیگر، بنشت؛

کاروانی دید از عشاق که به سوی ابدیت، می رفت.

در همین اوصاف بود که زیبایی، رو بدو کرد و بگفت: من گم شده ام؛

نصف من در فانی، منتظر است.

زنی زیبا از جنس شقایق، آمد و گفت:

نصف تو، پیش من است؛

صبر کن؛ سپری خواهد شد؛

خواهم آمد روزی...

عاشقروحشقایقکاروان
نویسنده، ویراستار متن های فارسی، داستانک و مینیمال نویس. http://bagherpour.rozblog.com/ صاحب طولانی ترین متن فارسیِ بی نقطه با 6280 کلمه، مؤلف کتاب «سراب هویت» Telegram: @laylalalaylaylalalaylaylalay
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید