روحی دیدم؛ آویخته از دار شقایق؛
دیگری، با خود گفت: وای بر من که خودم را کُشتم.
آه، در راه سفر، آتش شد.
آتشی بود ته مردمکی که قطره اشک،
روزنی بود که به عمق ابدیت، می رفت.
در درونش، تنها سایه ای بود از بی خبری؛
سایه زشتی از زیبایی؛
سایه ای از نه حقیقت.
بر لب شاخه دیگر، بنشت؛
کاروانی دید از عشاق که به سوی ابدیت، می رفت.
در همین اوصاف بود که زیبایی، رو بدو کرد و بگفت: من گم شده ام؛
نصف من در فانی، منتظر است.
زنی زیبا از جنس شقایق، آمد و گفت:
نصف تو، پیش من است؛
صبر کن؛ سپری خواهد شد؛
خواهم آمد روزی...