
به هر زحمتی بود، در سرمای زیر صفر، خودش را به شهر رساند. مادرش گفته بود که در هیچ شرایطی، به شهر نرود؛ اگر هم ضرورتی پیش آمد، شبانه راه بیفتد و سریع هم برگردد؛ اما کم تجربگی و سن کمش، پندهای مادر را از یادش برده بود. سرانجام، به خاطر چند تکه نانِ خشک و چند تا میوه پلاسیده، به شهر آمد و بعد از تحمل تمسخر، فحش و حتی انگِ بیماری هاری از سوی آدم ها، در گوشه ساختمان نیمه کاره ای، تیر خورد؛ در آخرین لحظه و پیش از افتادن، تصویری مبهم از کوه های سرسبز محل زندگی اش، از جلوی چشمان تَرش عبور کرد و پندهای خرس مادر، در گوشش، طنین انداز شد...