سلام به ساکنان جاده خیالاتم!
امروز همین حوالی ام ...!
چنار های خمیده ولیعصر، سنگفرش هایش. اما چرا همجا تاریک است؟ یک بار برای همیشه از خودم مبپرسم : چرا آن صبح امید نمی آید؟ چرا هنوز همجا تاریک است؟ در جواب خودم میگویم : چرا صبر نمیکنی؟ خورشید نزدیک است... . خورشید نزدیک است؟ پس چرا ابر های تاریک و تیره همه جارا برای خودشان کرده اند ؟ چرا خورشید بر اینها غلبه نمیکند؟ جوابی ندادم؛ نه بخاطر اینکه جوابی نداشتم، اتفاقا هزاران جواب در سرم کنار هم چیده شد تا بگویم اما صبر کردم همین اسمان تاریک و تیره جوابم را بدهد، چه زود هم جواب داد... . اینک صدای باران تمام فضای مغزم را پر کرده بود. دیگر صدای باران نبود، ندایی بود که میگفت : بعد از همه باران و آسمان تیره؛ خورشید پدیدار خواهد شد... . باران بر خاطراتم می بارید و جوانه می زدند و سبز می شدندو خاطراتی که با باران می رویند با صدایش تداعی می شدند.
هرچه بیشتر قدم می زدم، انها بیشتر مرور میشدند. اینقدر سرگرم بودم گه به تجریش رسیدم، هیچ وقت فکر نمیکردم ولیعصر من هم به تجریش ختم شود، امید داشتم بی انتهاست؛ اما... .
از عالم خویش بیرون آمدم. اطرافیانم میگفتند : این دیوانگیست که از واقعیت دست بکشتم و در رویاهایم زندگی کنم، شاید آنها نمیدانند من این رویا را به واقعیت هایم ترجیح میدهم...!
حنانه عبادت کار
11 / 11 / 1401
25 : 00 بامداد